267
امامزادگان و زيارتگاه های شهر ری

رسانيد ، شب و روز مراقب احوال او بود تا وضع حمل نمود و آن طفل متولّد شد و بعد اسم او را اسم ثانى نهادند .
ملكشاه قاضى ، پسر يزدجرد شهريار كه برادر شهربانو بود و در آن زمان پادشاه عجم بود ، فصل تموز در ييلاقات شميران به سر مى برد . شنيد كه از زبيده خاتون طفلى به وجود آمده و اسم او را قاسم ثانى نهاده اند . چند نفر را فرستاد تا آن طفل را آوردند و من جميع الجهات مراقب احوال او بود و بسيار معزّز و گرامى اش مى داشت تا آن كه حجاج بن يوسف ـ عليه اللعنة و العذاب ـ خروج كرده ، قطع نسل اولاد فاطمه ـ عليها افضل الصلوات ـ مى كرد و آن ملعون شقى حرامزاده ، زياد به اين جهت ساعى بود و شب و روز در تعقيب و تفحّص اولاد ائمه عليهم السلام مى گذراند و از هر ولايتى كه حكّام و عمّال او (شخصى از سادات را) گرفته ، نزد آن حرامزاده مى فرستادند ، فورا حكم به قتل او مى كرد و خود در ولايتها گردش مى نمود و وقتى كه به شهر رى رسيد ، تفحّص از اولاد فاطمه عليهاالسلام كرد . آنگاه سعد بن حريره ملعون روى به حجّاج كرد و گفت: در قلعه شميران جماعتى از ملوك زادگان هستند كه پسر قاسم بن حسن عليه السلام كه قاسم ثانى نام دارد نزد ايشان است .
كيفيّت آنان را از آغاز تا انجام بيان كرد كه در همان ساعت با لشكر انبوهى رو به شميران نهاد ، چون به قلعه نزديك شدند ، مَلَك زادگان از آمدن حجّاج خبردار شده بيرون آمدند و مجادله بسيار كردند از طرفين مردان زياد به قتل رسيده ، و چند تن از مَلَك زادگان كشته شدند . حجّاجِ ولد زنا ، از كثرت لشكر غلبه كرد و اسم ثانى را گرفته نزد آن ملعون برده و شهيد كردند .
چون حجاج مراجعت كرد ، باقى ملك زادگان نعش قاسم ثانى را به موضع «درج عليا » آوردند كه دفن نمايند ، محلى كه سر مبارك قاسم بن حسن عليه السلام بود .
به طورى كه سابق ذكر شد ، آوازى برآمد كه محبوب را نزد حبيب بياوريد! بعد از آن قاسم ثانى را در محلى كه سر مبارك قاسم بن الحسن عليه السلام است ، دفن نمودند ، تا بر علماى عظام و فضلاى كرام معلوم شود كه اولاد قاسم بن الحسن عليه السلام است .


امامزادگان و زيارتگاه های شهر ری
266

كربلا شدند . بنا به وصيّت حضرت امام حسن عليه السلام دختر خود را عقد قاسم درآورد و اين عقد روز قبل از عاشورا اتّفاق افتاده و به قدرت خداى عزّوجلّ ، نطفه قاسم ثانى در رحم مبارك قرار گرفت ، تا آنكه در روز عاشورا جميع شهدا به فيض شهادت نايل شدند ، به حكم ابن سعد معلون و لشكر كوفى و شام به جهت غارت و اسيرى اهل بيت عليهم السلام به خيمه گاه ريختند .
در آن ساعت شهربانو با دختر خود زبيده خاتون هر دو بر اسب سوارى جناب سيّدالشهدا عليه السلام سوار شده ، رو به فرار سمت شهر رى روانه شدند . لشكر ابن سعد ملعون آنها را تعاقب نمودند ، اسب به قدرت خداى تعالى در هوا پرواز كرد ، چون مخالفان عقب مى ماندند ، اسب به روى زمين راه مى رفت چون نزديك مى شدند در روى هوا راه مى رفت تا به شهر رى رسيدند و از آن جا به سمت غارى فرود آمدند .
شهربانو بناليد كه پروردگارا ، كريما ، رحيما ، تو حال مرا مى دانى . بعد از شهادت جناب سيّدالشهدا زندگى نمى خواهم موت مرا برسان و در اين غار مرا ناپديد و مخفى نما تا چشم مخالفان بر من نيفتد . دَرِ غار به ساعت شكافته شد و شهربانو خواست در غار رود كه زبيده خاتون دامان وى را گرفت و گفت: اى مادر ، مى روى و مرا به كه مى سپارى؟ شهربانو گفت: اى جان مادر ، تو امانت از قاسم دارى ، رخصت نيست كه تو به اين غار درآيى .
آنگاه شهربانو دختر خود را كنار گرفت و زارزار بگريست ، پس مادرر و دختر هر دو يكديگر را وداع نموده و شهربانو در غار غايب شد و زيبده خاتون تنها و بى مونس و بى كس بماند .
امّا روايت رسيده در آن زمان در اين كه در رودبار زنى بود از نسل عمّار ياسر و اسم او «رابعه » ، چون بشنيد زبيده خاتون دختر جناب سيّدالشهدا با مادرش شهربانو بعد از شهادت جناب ابى عبداللّه به سمت رى آمده و شهربانو در رى وفات يافته و زبيده خاتون تنهاست ، به محض شنيدن به تعجيل تمام خود را نزد زبيده خاتون

  • نام منبع :
    امامزادگان و زيارتگاه های شهر ری
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1382
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 195210
صفحه از 336
پرینت  ارسال به