داستانى شيرين و جالب
متوكل فرزندهارون گفت: يحيى بن زيد بن على را پس از كشته شدن پدرش هنگامى كه به خراسان مى رفت ملاقات كردم . به او سلام كردم ، جواب داد ، فرمود: از كجا مى آيى؟ گفتم: از حج .
سپس از من احوال كسان و عموزادگان و بستگان خويش را در مدينه پرسيد ، مخصوصا از حال جعفر بن محمّد امام صادق عليه السلام بسيار پرسش كرد ، من او را از حال امام صادق عليه السلام و اندوه حضرتش به كشته شدن زيد بن على عليهماالسلام آگاه ساختم ، پس از آن فرمود:
عمويم محمّد بن على «امام باقر » عليهماالسلام پدرم را به جنگ نكردن با بنى اميه امر فرمود و پند و اندرز داد و او را آگاه نمود كه اگر قيام كند ، و از مدينه بيرون رود . پايان كارش به كجا مى انجامد .
از بيان جناب يحيى چنين استفاده مى شود: عمل حضرت زيد نكوهيده و موافق امر امام نبوده است ، ولى آنچه از اخبار به دست مى آيد ستودن آن جناب است و خروج و جنگ او را با بنى اميه براى خونخواهى حضرت امام حسين عليه السلام مى دانند و اين با نهى حضرت امام باقر عليه السلام منافات ندارد ؛ زيرا نهى آن حضرت يا از روى تقيه و (تاكتيك) بود و يا از روى شفقت و مهربانى بر او بوده است .
خبر ناگوار
سپس يحيى از متوكل پرسيد:
ـ آيا پسر عمويم جعفر بن محمّد عليه السلام را ديدار نمودى؟
متوكل: آرى .
يحيى: درباره من چيزى از او شنيدى؟
متوكل: بلى .
يحيى: چه فرمود؟ به من بگو .
متوكل: قربانت شوم دوست ندارم آنچه از او درباره ات شنيده ام روبه رو با تو بگويم .