متوكل مى گويد: من يك مرتبه متوجه شدم كه چه اشتباهى كردم و از كار خود پشيمان شدم و نمى دانستم چه بكنم ، امام صادق عليه السلام هم امر نفرموده بود كه آن را به كسى ندهم .
صحيفه اى ديگر
اما بعد ديدم ، يحيى جامه دانى خواست و يك صحيفه اى قفل زده و مهر كرده را از آن بيرون آورد و تا چشمش به مهر آن افتاد آن را بوسيد و در اين حال قطرات اشك از چشمش سرازير شد .
سپس مهر را شكست و قفل را گشود و صحيفه را باز كرده ، بر چشم نهاد و به صورتش ماليد و فرمود: به خدا قسم اى متوكل ، اگر جريان كشته شدن و به دار آويخته شدنم را كه از پسر عمويم نقل كردى نبود اين صحيفه را به تو نمى دادم . و از دادن آن به تو بخل داشتم .
سپس يحيى اضافه كرد: ولى من مى دانم كه پيشگويى حضرت صادق عليه السلام حق و درست است و آن را پدرانش فرا گرفته ، و به زودى درستى آن آشكار خواهد شد ، پس ترسيدم كه چنين علمى به دست بنى اميه بيفتد و آن را پنهان دارند و در گنجينه ها براى خود نگهدارى كنند .
پس آن را بگير و به جاى من نگهدار و منتظر باش . هرگاه خداوند كار من و اين گروه (بنى اميه ) را به پايان رسانيد و او پايان دهنده همه كارهاست و بدان كه ، اين صحيفه امانت و سپرده به من نزد تو باشد تا آن را به پسر عموهايم محمّد و ابراهيم فرزندان عبداللّه بن حسن بن على عليهم السلام برسانى ، زيرا هر دو در اين كار (قيام عليه حكومت غاصبان بنى اميه) جانشينان من هستند .
ملاقات با امام
متوكل گفت: من صحيفه را گرفتم و موقعى شنيدم كه يحيى بن زيد كشته شده ، به مدينه باز گشتم و خدمت امام صادق عليه السلام مشرف شدم و سرگذشت يحيى و مذاكراتى