من برخاستم كه به سراغ آن دو بروم ، امام فرمود: بنشين ، سپس كسى را به طلب محمّد و ابراهيم فرستاد و آن دو آمدند ، امام صحيفه را به آنها داد و فرمود: اين ارث پسر عموى شما يحيى است كه از پدرش زيد به او رسيده است و آن را به شما دو نفر اختصاص داده است و به برادرنش ۱ نداده . و من در اين باره با شما پيمانى مى بندم .
آن دو برادر ، گفتند: خدا تو را رحمت كند ، بفرماييد سخن شما پذيرفته است .
امام فرمود: اين صحيفه را از مدينه بيرون مبريد .
محمّد و ابراهيم: چرا؟
امام: پسر عموى شما درباره آن ، از چيزى بيم داشت كه من درباره شما هم بيم آن را دارم .
محمّد و ابراهيم: بله او موقعى از اين جريان بيم داشت كه مى دانست كشته مى شود .
امام صادق عليه السلام : شما هم ، خاطر جمع نباشيد به خدا قسم مى دانم به زودى قيام خواهيد كرد . همان طورى كه او(يحيى) قيام كرد و كشته خواهيد شد . چنان كه او نيز كشته شد .
در اين هنگام آن دو برادر برخاستند و اين جمله را زمزمه كردند: لا حول و لا قوة الا باللّه العلى العظيم؛ نيست جنبش و نيرويى جز به يارى خداى برتر و بزرگ .
محمّد و ابراهيم برخاستند و رفتند ، سپس امام صادق عليه السلام فرمود: متوكل ، چسان يحيى با تو گفت (عمويم محمّد بن على و پسرش جعفر بن محمّد مردم را به زندگى مى خوانند و ما ايشان را به مرگ دعوت مى كنيم؟)
متوكل: ، بله ـ خداوند كار تو را اصلاح كند ـ ، اين مطلب را پسر عمويت يحيى به من گفت .
امام: يرحم اللّه يحيى؛ خدا يحيى را بيامرزد ، پدرم از پدرش از جدش از على عليه السلام ، مرا خبر داد:
رؤياى رسول خدا
روزى پيامبر روى منبر نشسته بود ، اتفاقا خواب سبكى به حضرتش دست داد ، در عالم خواب ديد مردمى چند مانند بوزينه گان به منبرش مى جهند و مردم را به قهقرا