دختران يتيم چه كنم كه اكنون زحمت گرسنگى دارند و همى بگفت و بگريست. مردمان بر گردش انجمن شدند و از حالش بپرسيدند. قصه خود را بازگفت و او را به حضرت سيده نفيسه دلالت كردند و گفتند به خدمت وى شو و مسئلت دعا كن؛ همانا خداى تعالى از بركت دعايش، مهم تو را كفايت فرمايد. پيرزن به حضرتش شتافت و سرگذشت خود را به عرض رسانيد و خواستار دعا گرديد.
سيده بر وى ترحم نموده دست به دعا برداشت. عرض كرد: «يا من علا فقدر و ملك فقهر جبر من امتك هذه ما انكسر فانها خلقك و عيالك». چون اين كلمات بگفت، با آن زن فرمود: به جاى بنشين كه خداى تعالى بر هر كار توانا است. آن زن بر در سراى بنشست و به واسطه گرسنگى اطفالش قلبش سوزناك بود و ساعتى برنگذشت. ناگاه جماعتى را بديد كه بر در سراى اجازه دخول مى طلبند. چون داخل شدند، سلام دادند. سيده از حال ايشان پرسيد، عرض كردند: ما را حكايتى عجيب است؛ ما مردمى سوداگر هستيم و به دريا سفر كرديم و خداى را بر عافيت سپاس مى گذاشتيم و چون نزديك به شهر شما رسيديم، آن كشتى كه در او نشسته بوديم سوراخى در او به هم رسيد و آب در كشتى داخل گرديد .؛چندان كه مشرف بر غرق شديم و همى آن مكان را كه آب از آن مى جوشيد مسدود مى كرديم فايدتى نمى كرد. آب طغيان كرد، استغاثه به درگاه حضرت احديت نموديم و به حضرت شما توسل جستيم. در اين اثنا مرغى را نگران شديم كه خرقه اى را كه در آن پنبه رشته بود به سوى ما افكند. آن خرقه رشته را در شكاف كشتى جاى داديم . آب از طغيان باز ايستاد و به سلامت وارد شهر شديم. اينك به حضرت تو آمديم و به شكرانه خداوند يگانه پانصد درهم نقره بياورديم.
سيده چون بشنيد، بگريست و عرض كرد: «الهى ما ارأفك و الطفك بعبادك». در اين وقت پيرزن را ندا كرد تا بيامد. سيده بفرمود: رشته خود را در هر جمعه به چه مبلغ مى فروختى؟ گفت: بيست درهم. فرمود: بشارت باد تو را كه ايزد تعالى در ازاى هر يك درهم بيست و پنج درهم به تو عوض مرحمت كرده است و قصه را براى او شرح