كردند تا كودكى كه اين كار كرده بود اقرار كرد و آنها را دلالت بر آن دخمه نمود. چون بر سر دخمه رسيدند، اطراف او را مسدود يافتند. از كودك پرسش كردند، گفت: ميان همين دخمه است. چون دخمه را شكافتند، دختر را زنده ديدند. از او احوال پرسيدند، گفت: فلان كودك مرا در اينجا بياورد و ذبح كرد و برفت. به ناگاه زنى پيدا شد و دست بر گلوى من گذارد، خون باز ايستاد، و گفت: اى دخترك من! بيمناك مباش و مرا آب داد. پرسيدم: تو كيستى؟ گفت: من سيده نفيسه ام.
و گويند سيده نفيسه در خانه اى منزل داشت، با دست شريف خود قبرش را در آن خانه بكَند و در آن قبر بسيار نماز مى گذاشت و يكصد و نود قرآن در آنجا قرائت كرد. و چنانچه در صدر ترجمه اشاره شد، شوهرش خواست جنازه سيده نفيسه را حمل به مدينه بنمايد. مردم نزد امير بلد فراهم شدند و او را به اسحاق برانگيختند تا از آنچه اراده كرده است روى برتابد، اسحاق پذيرفتار نشد. ايشان اموال بسيار براى او جمع كردند تا بگيرد و از آن انديشه برگردد. همچنان پذيرفتار نگشت، مردم آن شهر و ديار آن شب را در مشقتى بزرگ به روز آوردند. چون بامداد كردند، در خدمت اسحاق فراهم شدند، حال او را دگرگون ديدند، سبب سؤال كردند، گفت: ديشب رسول خدا را در خواب ديدم كه مرا فرمود: اموال ايشان را به ايشان رد كن و سيده را نزد ايشان دفن كن.
بالجمله سيده را در مزار درب السباع دفن كردند و آن روز از ايام مشهوده روزگار بود. از اطراف و بلاد و نواحى مردان بيامدند و بعد از اينكه دفن شده بود، دسته دسته بر وى نماز گذاشتند و در آن شب شمعها برافروختند و از هر خانه كه در مصر بود، صداى گريه شنيده مى شد و تأسفى عظيم بر مردم مصر پديدار گرديد.
جماعتى از اوليا و صلحا قبرش را زيارت مى كردند؛ مثل ذوالنون مصرى و ابى الحسن دينورى و ابوعلى رودبارى و ابوبكر احمد بن نصر دقاق و حمال واسطى و شقران بن عبدالله مغربى و ادريـس بن يحيى خولانى و فضل بن فضاله و قاضى