237
مجموعه مقالات كنگره حضرت عبدالعظيم حسني(ع) ج2

كردند تا كودكى كه اين كار كرده بود اقرار كرد و آنها را دلالت بر آن دخمه نمود. چون بر سر دخمه رسيدند، اطراف او را مسدود يافتند. از كودك پرسش كردند، گفت: ميان همين دخمه است. چون دخمه را شكافتند، دختر را زنده ديدند. از او احوال پرسيدند، گفت: فلان كودك مرا در اينجا بياورد و ذبح كرد و برفت. به ناگاه زنى پيدا شد و دست بر گلوى من گذارد، خون باز ايستاد، و گفت: اى دخترك من! بيمناك مباش و مرا آب داد. پرسيدم: تو كيستى؟ گفت: من سيده نفيسه ام.
و گويند سيده نفيسه در خانه اى منزل داشت، با دست شريف خود قبرش را در آن خانه بكَند و در آن قبر بسيار نماز مى گذاشت و يكصد و نود قرآن در آنجا قرائت كرد. و چنانچه در صدر ترجمه اشاره شد، شوهرش خواست جنازه سيده نفيسه را حمل به مدينه بنمايد. مردم نزد امير بلد فراهم شدند و او را به اسحاق برانگيختند تا از آنچه اراده كرده است روى برتابد، اسحاق پذيرفتار نشد. ايشان اموال بسيار براى او جمع كردند تا بگيرد و از آن انديشه برگردد. همچنان پذيرفتار نگشت، مردم آن شهر و ديار آن شب را در مشقتى بزرگ به روز آوردند. چون بامداد كردند، در خدمت اسحاق فراهم شدند، حال او را دگرگون ديدند، سبب سؤال كردند، گفت: ديشب رسول خدا را در خواب ديدم كه مرا فرمود: اموال ايشان را به ايشان رد كن و سيده را نزد ايشان دفن كن.
بالجمله سيده را در مزار درب السباع دفن كردند و آن روز از ايام مشهوده روزگار بود. از اطراف و بلاد و نواحى مردان بيامدند و بعد از اينكه دفن شده بود، دسته دسته بر وى نماز گذاشتند و در آن شب شمعها برافروختند و از هر خانه كه در مصر بود، صداى گريه شنيده مى شد و تأسفى عظيم بر مردم مصر پديدار گرديد.
جماعتى از اوليا و صلحا قبرش را زيارت مى كردند؛ مثل ذوالنون مصرى و ابى الحسن دينورى و ابوعلى رودبارى و ابوبكر احمد بن نصر دقاق و حمال واسطى و شقران بن عبدالله مغربى و ادريـس بن يحيى خولانى و فضل بن فضاله و قاضى


مجموعه مقالات كنگره حضرت عبدالعظيم حسني(ع) ج2
236

داد. پيرزن شاد شد، عطا را گرفت و به سوى اولاد خود رهسپار شد.
و نيز حكايت كردند كه زنى از اهل ذمه پسرش در شهر و ديار دشمنان اسير گرديد و آن زن از سوى مفارقت فرزند، درون بيع، كه معبد ايشان بود، مى گرديد و مى ناليد تا يك روزى با شوهر خود گفت: به من رسيده است كه در اين شهر و ديار زنى است كه او را نفيسه بنت الحسن گويند. به حضرتش بشتاب و از فرزند گمشده در نزد او تذكر بنما، شايد در حق وى دعايى كند. اگر فرزندم بيابد، به دين و آيين او ايمان مى آورم.
آن مرد به حضرت سيده نفيسه آمد و عرض حال خود كرد. سيده دعا كرد تا خداوند فرزندش را بدو باز آورد. چون شب بر سر دست آمد به ناگاه ديدند كسى در سراى را مى كوبد. آن زن بيرون شتافت، فرزند خود را حاضر ديد. گفت: اى پسرك من! از چگونگى حال خود بازگوى. گفت: اى مادر! در فلان وقت بر در ايستاده بودم و اين همان وقت بود كه سيده دعا فرموده بود و به خدمت خود اشتغال داشتم. از همه جا بى خبر ناگاه دستى بر قيد افتاد و شنيدم كسى مى گفت: او را رها كنيد، چه سيده نفيسه بنت الحسن در حق او شفاعت كرده است.
پس از بند و غل رها شدم و پس از آن بناگاه خود را در سر محله خودمان ديدم و به در سراى رسيدم. مادرش بسى شادمان شد و اين كرامت به هرجا شايع گشت و زياده از هفتاد نفر از يهود مسلمانى گفته اند و مادر آن پسر اسلام آورد و از خدام سيده نفيسه گرديد.
و نيز حكايت كردند كه دخترى با كودكان مشغول بازى بود و كلاهى بر سر داشت كه اطراف آن از درهم و دينار آويخته داشت. يكى از آن كودكان در آن كلاه طمع كرد. دختر را برد در مقبره اى كه سيده نفيسه در آنجا مدفون بود. در ميان دخمه اى، سر آن كودك ببريد و كلاه را برداشت و از پى كار خود رفت. كسان آن دختر در طلب او برآمدند، او را نيافتند و از هر كس پرسش كردند چيزى به دست نياوردند. بالاخره كودكانى كه با او هم بازى بودند مأخوذ داشتند و آنها را به دارالحكومه برده تهديد

  • نام منبع :
    مجموعه مقالات كنگره حضرت عبدالعظيم حسني(ع) ج2
    تعداد جلد :
    4
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1382
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 139417
صفحه از 394
پرینت  ارسال به