۷۷.الأمالى طوسى ـ به نقل از ابو سعيد خُدْرى ـ :روزى على عليه السلام گرسنه بود و گفت : «فاطمه! چيزى براى خوردن دارى كه به من بدهى؟» .
فاطمه عليهاالسلام گفت : سوگند به آن كه پدرم را به نبوّتْ مفتخر ساخت و تو را به وصايت ، چيزى كه كسى را سير كند ، ندارم و از دو روز پيش تا به حال ، غذايى كه به تو داده ام ، غذايى بوده كه خودم و حسن و حسين نخورده ايم و به تو داده ايم!
على عليه السلام گفت : «حتّى آن دو كودك! چرا به من نگفتى تا چيزى برايتان تهيه كنم؟» .
فاطمه عليهاالسلام گفت : يا ابا الحسن! من از خدايم شرم مى كنم كه از تو چيزى بخواهم كه نمى توانى [تهيّه كنى] .
پس ، على عليه السلام به اميد خدا و با حسن ظن به او خارج شد و يك دينار ، قرض گرفت . در حالى كه دينار در دست على عليه السلام بود ، مقداد به وى برخورد . روز بسيار گرمى بود و تابش آفتاب ، سر تا پاى او را سوزانده بود . على عليه السلام ، با ديدن سر و وضع او ، ناراحت شد و فرمود : «اى مقداد! چه چيز تو را در اين ساعت روز ، بى قرار و آشفته كرده است؟» .
گفت : رهايم كن بروم اى ابا الحسن و از حال و روزم مپرس!
فرمود : «نمى گذارم بروى تا اين كه من هم مثل تو [گرفتارى ات را] بدانم» .
گفت : اى ابا الحسن! تو را به خدا و به خودت ، به راه خويش برو و پرده از حال و روزم برمدار.
على عليه السلام فرمود : «روا نيست وضعت را از من ، كتمان كنى» .
مقداد گفت : حال كه اصرار دارى ، سوگند به آن كه محمّد صلى الله عليه و آله را به نبوّت و تو را به وصايت مفتخر ساخت ، جز رنج و مشقّت ، چيزى مرا چنين آشفته و بى قرار نساخته است . خانواده ام را در حالى ترك كردم كه زمين ، تاب تحمّل آن حال و روز مرا نداشت . پس ، غم زده [از خانه] بيرون زدم و بى هيچ هدفى راهى شدم . اين است حال من!
اشك از چشمان على عليه السلام سرازير شد ، چندان كه اشك هايش محاسنش را تَر كرد . سپس فرمود : «سوگند به همان كه تو به او سوگند خوردى ، مرا نيز درباره خانواده ام بى قرار نكرده ، مگر همان چيزى كه تو را بى قرار كرده است . من ، يك دينار قرض كرده ام . بگير! مال تو باشد» . و آن دينار را به مقداد داد و او را بر خويش ، مقدّم داشت.