۲۷۸.امام على عليه السلام :شيوه پيامبر صلى الله عليه و آله چنين بود كه هر گاه چيزى از او خواسته مى شد ، اگر مى خواست انجامش دهد ، مى فرمود : «باشد» و اگر نمى خواست انجامش دهد ، سكوت مى كرد و هرگز ، پاسخ «نه» نمى داد.
روزى باديه نشينى نزد ايشان آمد و چيزى خواست . پيامبر صلى الله عليه و آله سكوت كرد . دوباره خواست . باز هم سكوت كرد . بار سوم خواست . پيامبر صلى الله عليه و آله با حالت تَشَر به او فرمود : «اى اَعرابى ! هر چه مى خواهى ، تقاضا كن» .
ما به حال او غبطه خورديم و گفتيم : الآن ، بهشت را تقاضا مى كند.
باديه نشين گفت : مَركبى از تو مى خواهم .
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «باشد» .
سپس فرمود : «باز هم بخواه» .
گفت : توشه هم مى خواهم .
فرمود : «باشد» .
ما از اين درخواست ها تعجّب كرديم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : چه قدر فرق است ميان درخواست اين باديه نشين و درخواست آن پيرِ زن بنى اسرائيل!».
آن گاه فرمود : «موسى عليه السلام چون فرمان يافت كه از دريا بگذرد و به آن رسيد ، مَركب ها را هِى زدند ؛ امّا آنها بازگشتند و به دريا نزدند . موسى عليه السلام گفت : مرا چه شده است ، اى پروردگارم؟
بدو فرمود : تو نزديك قبرِ يوسف هستى . استخوان هاى او را هم با خودت ببر . امّا قبر با زمين ، يكسان شده بود و موسى عليه السلام نمى دانست كجاست . گفتند : اگر از شما كسى باشد كه جاى قبر را بداند ، آن كس ، پير زنى از بنى اسرائيل است . شايد او بداند
كه قبر كجاست.
موسى عليه السلام او را احضار كرد و فرمود : تو مى دانى قبر يوسف عليه السلام كجاست؟ .
گفت : آرى .
فرمود : آن را نشانم بده .
گفت : نه به خدا ، مگر آن كه آنچه از تو مى خواهم ، به من بدهى .
فرمود : باشد .
گفت : از تو مى خواهم كه در بهشت ، با تو در يك درجه باشم.
فرمود : [فقط] بهشت را بخواه .
گفت : نمى شود . فقط با تو باشم .
موسى عليه السلام سعى داشت او را از نظرش منصرف كند كه خداوند ـ تبارك و تعالى ـ به او وحى فرمود كه : هر چه مى خواهد ، به او عطا كن ؛ زيرا از [درجه] تو چيزى كم نمى كند . موسى عليه السلام به آن پيرزن ، قول داد و او جاى قبر را نشانش داد و موسى عليه السلام استخوان ها را بيرون آورد و از دريا گذشت».