12 / 5
مستجاب شدن دعاى غلام سياه براى بارش باران
۱۰۸۳.إثبات الوصيّةـ به نقل از سعيد بن مسيّب ـ: همه مردم، از راست تا چپ ، دچار خشك سالى شدند . ۱ چشم دوختم . شخص سياهى را ديدم كه بر تپّه اى تنها ايستاده است. به سويش رفتم . ديدم لبانش را تكان مى دهد . هنوز دعايش تمام نشده بود كه ابرى نمايان شد . چشمش كه بر ابر افتاد ، خدا را سپاس گفت و رفت، و چنان باران شديدى ما را فرا گرفت كه گمان برديم همه جا را آب خواهد برد .
او را دنبال كردم تا آن كه وارد خانه على بن الحسين عليه السلام شد . من هم پشت سرش داخل شدم و به امام عليه السلام گفتم : سرورم! در منزل شما ، غلام سياهى هست . خواهش مى كنم او را به من بفروشيد .
فرمود : «اى سعيد! چرا به تو نبخشم؟». سپس به سرپرست غلامانش دستور داد همه غلامان خانه را برايش احضار كند .
همه جمع شدند و من شخص مورد نظرم را در ميان آنها نديدم .
گفتم : او را نمى بينم .
فرمود : «كسى جز فلان مهتر ، نمانده است» و دستور داد او را احضار كردند .
ديدم همان است . گفتم : خودِ اوست .
امام عليه السلام به او فرمود : «اى غلام! از حالا سعيد ، مالك توست. پس با او برو» .
غلام سياه به من گفت : چه باعث شد تا ميان من و سرورم جدايى افكنى؟
گفتم : من ديدم كه بر فراز آن تپّه چه كردى . غلام ، ملتمسانه دست به سوى آسمان برداشت . و سپس گفت : [خداوندا!] اگر راز ميان خود و مرا فاش كرده اى، جان مرا بستان.
على بن الحسين عليه السلام گريست و حاضران نيز گريستند و من با چشمان گريان ، خارج شدم . به منزلم كه رسيدم، فرستاده امام عليه السلام نزدم آمد و گفت : اگر مى خواهى در جنازه آن غلامْ حاضر شوى، بيا .
با فرستاده امام عليه السلام باز گشتم و ديدم آن غلام در برابر امام عليه السلام افتاده و مرده است .