3 ـ ابو قِرصافه ۱
۱۲۰۷.دلائل النبوّة ، ابو نعيمـ به نقل از ابو قرصافه ، صحابى پيامبر خدا ـ: اسلام آوردن من ، اين گونه بود كه من يتيم بودم و مادرم و خاله ام مرا سرپرستى مى كردند و گرايش من به خاله ام بيشتر بود . چندتايى ميش داشتم كه آنها را مى چرانيدم . خاله ام مُدام به من مى گفت : فرزندم ! از كنار اين مرد ـ يعنى پيامبر صلى الله عليه و آله ـ رد نشوى ، كه تو را فريب مى دهد و گم راه مى كند . امّا من بيرون مى آمدم و به چراگاه مى رفتم و برّه هايم را رها مى كردم و خود نزد پيامبر صلى الله عليه و آله مى رفتم . و مدّت ها نزد پيامبر صلى الله عليه و آله مى نشستم و به سخنان ايشان گوش مى دادم و شبانگاه ، گوسفندانم را با شكم خالى و پستان هاى خشكيده برمى گرداندم.
خاله ام به من گفت : چرا گوسفندانت شيرى در پستان ندارند؟
گفتم : نمى دانم .
روز دوم نيز نزد پيامبر صلى الله عليه و آله رفتم . ايشان همانند روز اوّل رفتار كرد ؛ امّا اين بار شنيدم كه مى فرمايد : «اى مردم ! هجرت كنيد و به اسلام چنگ زنيد ؛ زيرا تا زمانى كه جهاد هست ، هجرت قطع نمى شود» . من باز ، همانند روز نخست با گوسفندانم باز گشتم.
روز سوم نيز نزد پيامبر صلى الله عليه و آله رفتم و به سخنان ايشان گوش دادم تا آن كه اسلام آوردم و با ايشان بيعت كردم و دست دادم ، و از قضيّه خاله ام و گوسفندانم به ايشان شكايت نمودم.
پيامبر خدا به من فرمود : «گوسفندان را نزد من بياور» . و من آنها را نزد پيامبر صلى الله عليه و آله بردم . ايشان به پشت و پستان هاى آنها دست كشيد و برايشان دعاى بركت كرد و در حال ، فربه و پرشير شدند .
چون گوسفندان را نزد خاله ام بردم ، گفت : پسرم ! اين گونه بچران.
گفتم : خاله! امروز هم در همان جايى چرانيدم كه هر روز مى چراندم ؛ امّا داستانم را به تو مى گويم . و ماجراى خود و داستان رفتنم به نزد پيامبر خدا را برايش گفتم و از رفتار و سخنان ايشان برايش تعريف كردم.