۱۰۹۹.الأمالى ، صدوقـ به نقل از ليث بن ابى سليم ـ: شنيدم مردى از انصار مى گويد : در يك روز بسيار گرم ، پيامبر خدا در سايه درختى نشسته بود كه مردى آمد و جامه هاى خويش را از تن بركَنْد و آن گاه ، شروع به غلت زدن بر روى ريگ هاى داغ كرد . گاه پشتش ، گاه شكمش و گاه پيشانى اش را داغ مى كرد و مى گفت : بچش ، اى نفس ، كه عذاب خدا سخت تر از اين كارى است كه با تو مى كنم ! پيامبر خدا هم به كارى كه او مى كرد ، مى نگريست.
سپس ، آن مرد ، جامه هايش را پوشيد و آمد . پيامبر صلى الله عليه و آله با اشاره دستش او را فرا خوانْد و به وى فرمود : «اى بنده خدا ! من ، شاهد بودم تو كارى را انجام دادى كه تاكنون نديده بودم كسى چنين كارى بكند . چه چيز تو را بر اين كار ، وا داشت؟». مرد گفت : ترس از خداوند عز و جل مرا به اين كار ، وا داشت و به نفس خود گفتم : بچش ، اى نفس ، كه عذاب خدا بسى سخت تر از اين كارى است كه با تو مى كنم!
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «به راستى كه تو از [مقام ]پروردگارت ، چنان كه سزاوار است ، ترسيدى و پروردگارت به تو بر آسمانيان نازيد» .
سپس به يارانش فرمود : «اى گروه حاضران! نزد اين رفيقتان برويد تا برايتان دعا كند» .
ياران پيامبر صلى الله عليه و آله نزديك او رفتند و آن مرد براى ايشان دعا كرد و گفت : بار خدايا ! همه ما را در مسير هدايت بدار و پرهيزگارى را ره توشه ما ، و بهشت را پايان كارِ ما قرار ده.