۱۴۲۰.وقعة صفّينـ به نقل از على بن اقمر ـ: ما عدّه اى نزد معاويه رفتيم و حاجت هايمان را برآورده ساختيم. سپس با خود گفتيم : كاش به مردى بر مى خورديم كه از زمان حيات پيامبر خدا بوده و او را ديده باشد. پس نزد عبد اللّه بن عمر رفتيم و گفتيم : اى صحابى پيامبر خدا! از آنچه مشاهده كرده اى و ديده اى ، براى ما حديث كن .
او گفت : اين (يعنى معاويه) ، مرا احضار كرد و گفت : اگر به من خبر برسد كه تو حديث مى گويى ، گردنت را خواهم زد.
من در برابرش زانو زدم و گفتم : دوست دارم تيزترين تيغى كه در سپاه توست ، بر گردن من فرود آيد .
او گفت : به خدا سوگند ، من سرِ آن ندارم كه با تو بجنگم يا تو را بكُشم .
[با اين حال] به خدا سوگند ، هيچ چيز مانع من نمى شود كه آنچه را از پيامبر خدا درباره او شنيده ام ، براى شما باز گويم . من خود ديدم كه پيامبر خدا ، در پىِ او ـ كه كاتب ايشان بود ـ فرستاد، و فرستاده باز آمد و گفت : او مشغول خوردن غذاست .
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «خداوند ، شكمش را سير نكند!». پس آيا هرگز او را سير مى بينيد؟
روزى نيز پيامبر صلى الله عليه و آله از درّه اى خارج شد . ابو سفيان را ديد كه سوار است و معاويه و برادرش، يكى مَركبش را از جلو مى كشد و ديگرى از پس مى رانَد. چون پيامبر خدا آنها را ديد ، گفت : «بار خدايا! جلودار و مَركب ران و سواره را لعنت كن» .
ما گفتيم : تو خود از پيامبر خدا شنيدى؟
گفت : آرى . دو گوشم كَر و دو چشم كور باد ، اگر خلاف گفته باشم .
۱۴۲۱.امام حسن عليه السلامـ در احتجاجش با معاويه ـ: شما را به خدا سوگند ، آيا مى دانيد كه آنچه مى گويم ، راست است؟ تو ـ اى معاويه ـ در روز احزاب ، مَركب پدرت را كه بر اشترى سرخ موى سوار بود ، مى راندى و اين برادرت كه نشسته است ، آن را مى كشيد، و پيامبرِ خدا ، جلودار و سوار و مَركب ران را لعنت كرد . آن سوار ، پدرِ تو بود، و تو ـ اى چشم آبى ـ ، آن مَركب ران، و اين برادرت كه نشسته است، آن جلودار .