اعراب :
قول او : « إِلى أَنِ انْتَهَيْتَ » جار متعلّق است به قولش «شرعت» ، يا «اقامه» يعنى تشريع اديان ، يا اقامت آن مستمرّ است تا زمان پيغمبر ما خاتم الانبياء صلى الله عليه و آله .
قول او : « عَلَى أَ نْبِيائِكَ » در بعضى از نسخه ها «قدّمته» پيش [از ]جارّ است و در بعضى نيست ، اگر باشد متعلّق به آن است ، و اگر نباشد متعلّق به يكى از افعال سابقه است از اصطفيته يا انتجبته يا اعتمدته ، بنا به آنچه قاعده تنازع است .
قول او : « مُبَوَّأ » اسم مكان و منصوب بر ظرفيت است ، يعنى پس از آن كه ساكنش كردى در منزل صادقين نسبت بر اهلش ، چون پيغمبر ما صلى الله عليه و آله تا قبل از نبوّتش ميان اهل مكّه به «محمّد صادق امين» معروف بود .
قولش : « فَكانُوا هُمُ السَّبِيلَ إِلَيْكَ » يا بضمّ « سبيل » بنا به اين كه خبر باشد و هُمْ مبتدا و جمله خبر كانوا ، يا با نصب بنا به اين كه خبر «كانوا» شود و «هُمْ» ضمير فصل يا تأكيد اسم «كانوا» را .
معنى :
چون پيغمبر ما صلى الله عليه و آله اشرف انبيا و سيّد ايشان بود و به همين جهت به حسب ترتيب ، عقيب ايشان گرديد تا كه شرعش منسوخ نگردد ، و به اين ملاحظه كه سلف مانند مقدّمة الجيش است ، خلق را به قبول فيوضات الهيّه آماده مى كنند و گويا كه ايشان به آمدن وى مژده دهند ؛ چنان كه شاعر گفت :
من آن ستاره صبحم كه در محلّ طلوعهميشه پيشروى آفتاب مى آيم
و اين همان است كه در دعا فرمود : « إِلى أَنِ انْتَهَيْتَ بِالْأَمْرِ » يعنى بعثت انبيا و نصب
اوصيا تا زمان بعثت رسول صلى الله عليه و آله مستمرّ و ممتدّ گرديد و زمانه خالى از حجّت نماند ، و از آن جايى كه پيغمبر ما افضلشان بود ـ چنانچه تصريح كرد با قولش : سَيِّدَ مَنْ خَلَقْتَهُ ( آقاى آنهايى كه خلق كردى ) ـ و از مرسلين بود ، مبعوث به انس و جن ، و فرستاده شده به سوى عموم مخلوقات ، چنانچه اشاره شده به آن با لفظ ثقلين يعنى انس و جن ، و همچنين با قولش : وَ أَوْطَأْتَهُ مَشارِقَكَ وَ مَغارِبَكَ ؛ زيرا كه آن كنايه است از پا گذاشتن او به تمام كره به جهت منقسم بودن زمين با خطّ جنوب و شمال به دو قسمت : مشرق و مغرب ، و تعبير با جمع به ملاحظه مملكت ها يا شهرها يا طلوعگاه هاى آفتاب است به اعتبار فصل ها بلكه روزها نيز .
و از جمله فضيلت ها و امتيازاتش صلى الله عليه و آله معراج او است ؛ چه به درستى كه بعضى از انبيا مانند ادريس و عيسى ـ على نبينا وآله وعليهما السلام ـ هر چندى كه ايشان را هم عروج و معراج به عمل آمده ؛ چنان كه خداى تعالى در حق ادريس در سوره مريم فرمود : « وَ اذْكُرْ فِى الْكِتَـبِ إِدْرِيسَ إِنَّهُ كَانَ صِدِّيقًا نَّبِيًّا * وَ رَفَعْنَـهُ مَكَانًا عَلِيًّا »۱ .
و در صافى از كافى از [امام] باقر عليه السلام مروى است كه حضرت فرمود : حضرت رسول خدا فرمود : خبر داد مرا جبرئيل اين كه ملكى از ملائكه او را نزد خداى تعالى منزلت بزرگى بود ، پس خدا بر او عتاب كرده پس او را از آسمان به زمين فرو فرستاد ، پس به حضور ادريس آمده عرض كرد برايش : به درستى كه تو را نزد خدا منزلت است ، بدان سبب شفاعت كن مرا نزد خدايت . پس حضرت ادريس عليه السلام سه روز روزه داشت كه افطار نكرد و سه شب عبادت كرد كه سستى نورزيد ، پس در سحر از خداى تعالى در خصوص ملك شفاعت كرد ، پس خدا رخصت داد آن ملك را كه به آسمان برود ، پس ملك چون خواست كه به آسمان برود به ادريس گفت كه: من مى خواهم تو را به اين نعمت كه بر من دارى مكافات نمايم ، سپس حاجتى از من بخواه تا به تقديم رسانم . ادريس فرمود : حاجت من آن است كه ملك الموت را به من بنمايى ، شايد با او انس بگيرم ؛ زيرا كه با ياد او هيچ نعمت بر من گوارا نيست ، پس ملك بال هاى خود را گشوده گفت : «سوار شو» ، و او را به آسمان بالا برد و ملك الموت را در آسمان اوّل طلب كرد گفتند : بالا رفته است . ادريس را بالا برد تا آن كه ميان آسمان چهارم و پنجم ملك الموت را ملاقات كرد ، پس آن
ملك به ملك الموت گفت : چرا رو ترش كرده اى ؟ گفت : تعجب مى كنم ؛ زيرا كه در زير عرش بودم ، حق تعالى امر كرد كه قبض روح ادريس بكنم در ميان آسمان چهارم و پنجم ، چون ادريس اين سخن را بشنيد بر خود لرزيده و از بال ملك افتاد و ملك الموت در همان جا قبض روحش كرد ؛ چنانچه خداى تعالى مى فرمايد :« وَ اذْكُرْ فِى الْكِتَـبِ إِدْرِيسَ إِنَّهُ كَانَ صِدِّيقًا نَّبِيًّا »۲.
و در حق عيسى فرمود : « وَمَا قَتَلُوهُ وَمَا صَلَبُوهُ وَلَـكِن شُبِّهَ لَهُمْ »۳ إلى قوله « بَل رَّفَعَهُ اللَّهُ إِلَيْهِ »۴ إلى السماء الرابعة و در خبر است : ملائكه ناله كردند وقتى كه او را ديدند و حال آن كه جامه هاى درشت را پوشيده و در دنيا از علايق دنيويه از مال و عيال و اولاد و مسكن و غير اينها عارى شده ، پس خداى تعالى به ايشان وحى فرستاد اين كه تفتيش و جستجو كنيد ، پس وقتى كه تفتيش و تجسّس نمودند ، با او سوزنى يافتند ( و آن را هم برداشته بود ) تا بدوزد به آن دريدگى و پاره شدن پيراهنش را ، پس خداى تعالى فرمود : اگر اين كه او را علاقه به دنيا به قدر اين سوزن نبود هر آينه تا به آسمان هفتمش برداشتمى ۵ .
شارح مى گويد : از آن جا كه ما را علايق به دنيا از زمين هفتم و ثرا تا به آسمان هفتم و ثريا است به همين جهت به قدر و اندازه سوزنى برداشته و بلند كرده شده نمى شويم ، اما پيغمبر ما خاتم انبيا ، چون كه قلب شريفش به علايق دنيا متعلق و علاقه دار نگرديد ، پس خدا به فضيلت معراج مخصوصش نمود ، چنانچه به او اشاره كرده در سوره اِسراء ، أعوذ باللّه من الشيطان الرجيم : « سُبْحَـنَ الَّذِى أَسْرَى بِعَبْدِهِ لَيْلاً مِّنَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الْأَقْصَا الَّذِى بَـرَكْنَا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ ءَايَـتِنَآ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ »۶ (يعنى منزه است پروردگارى كه بنده خود را يك شب از مسجد حرام تا مسجد اقصى ـ چنان مسجدى كه اطراف آن را با بركت نموديم ـ برد براى اين كه بنماييم به او از آيات بزرگ تر خودمان) .
و در معراجش اختلاف كرده اند از حيثيت «كمّ و كيف و وضع و اَيْن و متى و جِده» :
پس اختلاف «كمّى» : از حيث واقع شدن معراج است يك مرتبه چنانچه آن متيقن است ، يا دو مرتبه چنانچه در خبر مروى در كافى از حضرت صادق عليه السلام قرار داشت
هنگامى كه سؤال كردند كه : رسول خدا را چند مرتبه معراج اتفاق افتاد ؟ پس حضرت فرمود : دو مرتبه ۷ .
و در «كيف» : آيا پياده بود يا به براق سوار بود تا محلّى ، و به رفرف در محلّ ديگرى چنان كه مشهور مستفاد از اكثر اخبار است ۸ ؟
و در «وضع» : از حيثيت بودنش بيدار چنان كه آن معتقد بسيارى از اماميّه و جمعى از ديگران است ، يا خُسبيده و نائم چنان كه از جمعى از راويان عامّه مستفاد مى شود و آن از امّ المؤمنين عايشه روايت كرده شده است ۹ .
و در «اين» : آيا او در مكّه بود يا مدينه از بيت امّ هانى يا از مسجد حرام يا غير آنها؟ و همچنين در حركت أينيه از مسجد حرام تا مسجد اقصى چنان كه ظاهر آيه است؟ يا تا سماوات عُلى و فوق عرش اعلى تا سدرة المنتهى و حجب عليا چنان كه آن منصوص اكثر اخبار مرويّه از اهل بيت نبوت ـ سلام اللّه عليهم أجمعين ـ است ۱۰ ؟
و در «متى» : از حيث واقع بودنش در ليلة القدر يا بيست و هفتم از رجب در سال بعثت يا دوازدهم از آن .
و در جِدَه : از حيث جسمانى بودن معراج ـ يعنى جسم با روح ـ چنانچه آن معتقد بسيارى از اماميه است ، يا روحانى بودن آن چنانچه مى گويند آن را قائلانِ به بودن آن در حالت خواب يا بين خفتن و بيدارى ، و به عبارت ديگر آيا مالك به اين حركت آن جسم كه روح به او متعلق است آن است يا روح تنهاست ؟ و با اين اعتبار تعبير كرديم از آن به جِدَه كه مرادف است مِلك را و بعضى از ايشان كسى است كه قائل شد به بردن معراجش با قالب مثالى اش چنانچه معاد اختلاف كرده اند در آن آيا آن معاد جسمانى يا روحانى يا با قالب مثالى است ؟
و منشأ اختلاف ، همان نظر به محال شمردن اعاده معدوم است ؛ چنان كه منشأ اختلاف
در معراج محال شمردن خرق و التيام در عوالم افلاك است ، پس چگونه پيغمبر صلى الله عليه و آله با بدن عنصرى اش به سماوات بلكه ما فوق آن صاعد مى شود با اين كه امتداد بسيار است ؟ !
پس بنا به مستفاد از خبر مروى در احتجاج از اميرالمؤمنين عليه السلام درباره ذكر پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود : سير داده و برده شد آن حضرت از مسجد حرام تا مسجد اقصى سيرگاه و مسيره يك ماه ، و عروج داده شد به او در ملكوت سماوات مسيره پنجاه هزار سال در كمتر از ثلث شبى تا كه به ساق عرش منتهى گشت۱۱.
و آن موافق است آيه [ اى ] را كه در سوره معارج است : « تَعْرُجُ الْمَلَئِكَةُ وَ الرُّوحُ إِلَيْهِ فِى يَوْمٍ كَانَ مِقْدَارُهُ [خَمْسِينَ ]أَلْفَ سَنَةٍ »۱۲ يعنى بالا مى روند ملائكه و روح به سوى او در روزى كه مقدار آن پنجاه هزار سال باشد .
و براى اين استبعادات ، جمعى ملتزم شدند به عدم جسمانى بودن معراج حتى اعرابى شان ( محيى الدين ) گفت : عنصر خاكى اش را در كره خاك و آبى اش را در كره آب و هوايى اش را در كره هوا و آتشى اش را در كره آتش انداخت و با روحش بالا رفت .
و به تحقيق اين قائل از امثال آن معراج روحانى براى نفس خودش هزاران هزار را ثابت كرد .
و شايد متوهمى درستى اين اعتقاد را از بعضى نسخه هاى دعاى ندبه چنانچه در زاد المعاد است آن جا كه گفت : « عَرَجْتَ بِروحِهِ » ( به معراجش بردى با روحش ) توهم كند ۱۳ ، و اما انصاف اين كه قائل شدن به معراج نبى ، يك مرتبه يا دو مرتبه از اين قبيل و اثبات آن هزاران هزار مرتبه براى اعرابى بلكه براى هر خوابنده بنا به آنچه خداى تعالى فرمود : « اللَّهُ يَتَوَفَّى الْأَنفُسَ حِينَ مَوْتِهَا وَ الَّتِى لَمْ تَمُتْ فِى مَنَامِهَا »۱۴ ـ بلكه نماز [ كه ] معراج مؤمن است هر روز پنج مرتبه ـ دور از مروت و مقرون به اعتساف و كج رفتارى است .
و اما استبعادات ، مادامى كه به حد استحاله عقليّه نرسيده است پس مانع نيست ، و چنان كه معتقد ما در معاد اين كه آن جسمانى است و ثواب و عقاب در قيامت بر همين
بدن عنصرى است و قائل شدن به بردن آن مستلزم اعاده معدوم و آن هم محال است ؛ چنان كه به آن اشاره شده در آيه : « وَ ضَرَبَ لَنَا مَثَلاً وَ نَسِىَ خَلْقَهُ قَالَ مَن يُحْىِ الْعِظَـمَ وَ هِىَ رَمِيمٌ »۱۵ (يعنى مثال زد براى ما آفرينش خود را و فراموش كرد و گفت : كه زنده مى كند استخوان ها را و حال آن كه آنها پوسيده است؟) ، به تحقيق ذات اقدس الهى جواب فرموده از اين شبهه پس از تعريض در اول با فرمايشش : « وَ نَسِىَ خَلْقَهُ » ، و در آيه لاحقه فرمود : « قُلْ يُحْيِيهَا الَّذِى أَنشَأَهَآ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ هُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَلِيمٌ »۱۶ (بگو اى پيغمبر : زنده مى كند آنها را آن كه در اول مرتبه آفريد و او به هر آفرينش دانا است) .
و محصّل جواب بعد از توضيح اين كه : اولاً اعاده معدوم ، مسلم نمى داريم بطلانش را و محال دانستنش را ؛ زيرا برهانى كه ما را قانع كند بر آن قائم نشده است و خدا خلقش كرده بود در اوّل نه از چيزى و شيئى ، و اگر بطلانش را مسلم داريم و قبول كنيم پس اين مقام از آن قبيل نيست به جهت اين كه هيولا باقى است و صورت ها متبدّل اند حتى اين كه استخوان ها اگر بپوسد و كهنه گردد و مستحيل به خاك شود پس همين تبدل در صورت است ؛ بنا بر اين كه اعضاى اصليّه در حيوان معدوم نمى شود ، و جز اين نيست آنچه مى پوسد همان اعضا و اجزاى عارضه است و بر تسامح عرفى بر مثل اين بدن متجدد مى گويند كه همان بدن اصلى است ، پس وقتى كه شبهه و استبعاد در معاد مندفع شد ، پس همچنين آن در معراج دفع كرده شده است .
اما [ بنا ] بر قائل شدن به اين كه معراج همان سير از مسجد الحرام تا مسجد الاقصى [ است ] ـ چنان كه قدر متيقن از آيه اسراء است ـ پس بر آن اشكال وارد نمى گردد ؛ نه از جهت خرق و التيام ، [و] نه از جهت كوتاهى مدت ، پس اوّل واضح است ، و ثانى چون به درستى كه بساط سليمان به سبب باد ، صبح آن شهرى بود و شام آن شهرى ديگر ، پس استبعاد نيست در آن .
امّا اطلاق معراج بر اين معنى برايش وجهى نيست ؛ زيرا كه در آن عروج نيست بلكه مسير و اِسراء است ؛ چنان چه در آيه با آن تعبير كرده شده ، و اما اگر بعد از اين سير او ، به عروجش به آسمان ها قائل شويم ـ چنانچه آن معتقد است به مقتضاى اخبار مأثوره ـ پس
توقيت آن [ است ] به آنچه نزديك به طرفة العين مى شود ؛ چنان كه گفته شده و خبر به آن هم وارد شده : « إنّ حلقة الباب التي تحركت عند ذهابه لم تسكن عن الحركة في إيابه » ، ۱۷ (به درستى كه حلقه در كه وقت رفتن پيغمبر حركت نمود در وقت برگشتنش از حركت نيارميده بود) ، پس آن هر چندى كه تقريباً عادم النظير نيست چنان كه آصف بن برخيا گفت : « أَنَا ءَاتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَن يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ »۱۸
(يعنى من مى آورم آن را به تو پيش از آن كه چشمت به سويت بازگردد) .
و همين از يمن تا شام كه مسير يك ماه يا دو ماه است ، مگر اين كه مثل [ باشد ] ـ اگر مسلمش داريم ـ پس آن رفع استبعاد سير را مى كند از اين حيثيت كه آن سير است .
و امّا كلمات و مخاطبات واقعه با ملائكه و انبيا ـ سلام اللّه عليهم ـ و با ذات اقدس تعالايش ، پس صحيح نمى شود وقوع آنها در اين وقت عقلاً با اين كه نظير هم غير مسلم است ، و چه مناظره و كدام مماثله است ميان سير يك ماه و دو ماه و ميان مسير پنجاه هزار سال ، با اين كه شعاع [ كه ]سريع تر اشيا است در حركت بنا به آنچه استنباط كرده اند متجددون از علماى اروپا در هر ثانيه هفتاد و هشت هزار و هشتصد و چهل و يك [ 78841 ] فرسخ سير مى كند ، حتى گفتند كه شعاع آفتاب در هشت دقيقه به زمين مى رسد و فاصله ، هفتاد و دو ميليون فرسخ است با فرسخى كه چهار هزار ذرعى است .
پس انصاف اين كه قائل شدن به معراج جسمانى ملايمت نمى كند با اين مقدار از توقيت ، و اعتذار از آن با روحانى بودن آن هم مسمن و مغنى از جوع و گرسنگى نيست ، علاوه بر نبودن فضيلت در آن [ و ]چنانچه دانستى احتياج نمى شود با او به تحريك حلقه در تا كه از حركت ساكن نشود ، بلكه با آن به براق و رفرف بلكه به جبرئيل و غير او احتياج نباشد .
و از اين جا براى تو ظاهر مى شود نبودن ملايمت و مناسبت ميان دو عبارت دعا بنا به نسخه مجلسى قدس سره ؛ زيرا به درستى كه تسخير براق حاجت نيست وى را با عروج روح ، پس آن از جمله قرينه هاى سياقيه است بر نسخه ديگر به اين كه عبارت ، « وعرجت به » باشد ،
يا تأويل به آنچه به زودى مى آيد إن شاء اللّه .
پس تعيّن يافت بر قول به وقوع معراج و جسمانيّت آن به آسمانها التزام به بودن آن در تمام شب ، چنانچه ظاهر اطلاق آيه است آن موقع كه فرمود : «أَسْرَى بِعَبْدِهِ لَيْلاً»۱۹ چه به درستى كه ظهور ليل از حيثيت اطلاق آن ، در تمامى ليل است ، چنانچه ظهور « عبد » در جسم است با روح نه روح تنها ، پس مستفاد مى شود از همين آيه جسمانى بودن معراج ، و در شب در آن اندازه كه قريب مى شود به تمام آن ، يا در آن مقدار كه قريب مى گردد به ثلث شب ؛ چنانچه ظاهر بعضى اخبار همين است ، و از آن خبرها است خبر سابق مروى از احتجاج .
و سير به سوى ما فوق هفت آسمان در مثل شبى يا ثلث آن [ بوده ] با بودن ثخن و سطبرى هر آسمان سيرگاه و مسيره پانصد سال و فصل و فاصله ميان هر آسمان با ديگرى همچنين بنا به بعضى اخبار ، ۲۰ با مجموع فواصل مقدار سير پنجاه هزار سال چنانچه گذشت در بعضى اخبار ۲۱ ، و آن مطابق است به بودن مسافت بين آفتاب و زمين هفتاد و دو ميليون از فرسخ بنا به آنچه ذكر كرديم آن را در سابقاً .
نقل شده از بعضى علماى اروپا براى اين كه مسيره يوم غالباً هشت فرسخ است ، و خارج تقسيم اين عدد گذشته بر هشت ، نه ميليون از روزها است ، و خارج تقسيم همين بر سيصد و شصت ، بيست و پنج هزار از سالها است ، و آفتاب در وسط مانند «شمسة القلاده» است ، پس ضِعف ( دو برابر ) عدد مذكوره پنجاه هزار سال است چنانچه ـ معصوم سلام اللّه عليه ـ به آن خبر داد ، و همين فخر كفايت مى كند ايشان را آن موقع كه خبر دادند به آنچه فهميد آن را استادان و حذاق علماى اين عصر به چهارده قرن پيش از اين تا به غير آنها از آنچه بيان كرد آن را اهل بيت عصمت و نفهميد اكثر آن را علماى عصر مگر كمى بعد از مداقّه عميقه .
و هر طور بوده باشد ، پس اين استبعاد و دور شمردن از حيثيت وقوع سير [ اين ]مسافت پنجاه هزار سال است در يك شب يا ثلث آن براى جسد عنصرى و بدن طبيعى و
اصلى ، ممكن است اندفاع استبعاد به ملاحظه نظاير آن [واقع گردد] ، پس چنانچه صعود و بالا رفتن كالبد عنصرى بر زعم خصم و گمان دشمن به اين مسافت دور شمره شده است بلكه محال دانسته اند بر اعتقاد خودشان ، پس همچنان است هبوط و فرود آمدن جسم لطيف به زمين در اين مدت مانند جبرئيل و روح و ساير ملائكه در كمتر از اين مدت . اگر بخواهى پس ملاحظه كن حركت فلك الافلاك يا عرش را به لسان شرع ؛ چه به درستى كه سير و مسير آن بزرگوار در معراجش محدود به آن است ، حتى اين كه شبهه مسئله خرق و التيام با همين مطلب مندفع است .
زيرا كه بطلان آن بر تقدير تسليم منحصر در فلك است كه جهات را محدّد است و همان فلك اطلس يا فلك الافلاك است ، و آن بر معتقد قدما حركت مى كند حركت تامّه يعنى تمام دوره اى ، و به ثبوت رسيده در هندسه اين كه نسبت قطر به محيط مانند نسبت واحد است به سه و يك سُبع ، و بنا بر اين پس نسبت نصف قطر ـ و آن مسافت سير اوست از زمين تا به فلك الافلاك ـ تا نصف محيط ـ يعنى مسير جزئى از منطقه در ليله و احده معتدله نيز ـ مانند نسبت و احد به سه و يك سبع است ؛ براى ضرورت و بداهت عدم تفاوت نسبت زمانى كه قسمت كرده شود دو طرف نسبت بر عدد و احد ، مثلاً وقتى كه نسبت چهار به دوازده به ثلث شد پس همچنين نسبت محفوظ است اگر هر طرف قسمت كرده شود بر دو ، يعنى نصف هر يكى از آنها ، يعنى نسبت دو بر شش ؛ چنانچه آن قضيه تناسب هندسى است ، پس مدت سير كمتر از ثلث شب مى شود بنا به آنچه در بعضى از روايات است .
و اگر بخواهى پس ملاحظه كن اِبصار ( ديدن ) را بنا به قول به خروج خط شعاعى از بصر ( چشم ) [ كه ]منطبق شود قاعده مخروط به مبصَر ( ديده شده ) و حال آن كه سر آن در بصر است ، پس زمانى كه زحل و مريخ را مثلاً ديدى ، پس چگونه خارج شده خط و در اين مسافت بعيده به مبصر متصل مى شود .
و به تحقيق شناختى و دانستى آنچه را كه مؤيد همين مطلب است در وصول شعاع و سير آن در هر ثانيه پيش از اين .
و اگر بخواهى پس ملاحظه بكن حركت برقيّه الكتريكيه را چگونه خبر مى دهد و مخابره مى كند آن كه در شهر و بلده رضائيه ( اروميه ) است به كسى كه در تهران است به خطوط
برقيه ، پس منتقل مى شود صوت در مسافت صد فرسخ بلكه زيادتر در كمتر از ثانيه اى!
و شايد تسخير براق براى معراج آن حضرت صلى الله عليه و آله همان براى سرعت سير آن بوده باشد و مأخوذ از بريق و لمعان گردد چنانچه در سير اشعه است ، يا از برق چنانچه در خطوط برقيّه است .
پس به تحقيق حاصل شد از جميع آنچه ذكر كرديم امكان اين مسئله عقلاً هر چند كه عادتاً محال شمرده شود و بأس نيست به آن و باك نه ؛ چه به درستى كه آن موضوع اعجاز و خارق عادت است و كفايت مى كند در وقوع همين مسئله اخبار كثيره معتبره وارده در اين مقام .
پس آن عبارت در دعايى كه شرحش مى كنيم بنا به آنچه اشاره كرديم به سوى آن از نسخه مجلسى رحمه الله از تعبير به روح با قطع نظر از مناقضه و ضدّيت با سابقش ـ چنانچه اشاره كرديم براى بداهت عدم حاجت به براق در معراج روحانى ـ ممكن است اين كه نظر در آن به اثبات اقل مراتب بوده باشد به طريق قدر متيقن چنانچه اقتصار و اكتفا بر بيان سير و مسير ميان مسجد حرام و مسجد اقصى در آيه شريفه از همين قبيل است ، چون به درستى كه اثبات شى ء نفى ما عدا نمى كند و به ثبوت رسانيدن چيزى ثابت نبودن ديگرى را نمى فهماند ؛ آيا نمى بينى اين كه اصوليين و علماى اصول به مفهوم لقب در محلّى اعتنا نمى كنند؟ و الاّ هر آينه قولمان : محمد پيغمبر خداست ( محمد رسول اللّه ) كفر مى شد براى لازم گرفتن آن قول ، اين را كه عيسى رسول خدا نيست ، مخصوصاً اين دعا كه به دعاى ندبه ناميده شده در مقام استغاثه و التجا و دادخواهى و پناه جويى در زمان تنگى و شدت و غلبه ترس و خشيت از دشمنان و لزوم مراعات تقيه است ، پس نيكو شمرده شده تكلم و گفتگو كردن بر حسب مشتهر ميانشان ؛ چنانچه از عايشه ام المؤمنين مروى است اين كه معراج پيغمبر روحانى بود و ناپديد نشد جسم او در اين شب ۲۲ .
اما بنا به نسخه ديگر روايت كرده شده در مزار محمد بن مشهدى ـ كه تعبير كرده مى شود از آن در لسان مجلسى رحمه اللهبه مزار كبير ـ و در مزار قديم كه منسوب به قطب راوندى است و همچنين در بعضى از نسخه هاى مصباح الزائر كه ابن طاووس رحمه اللهراست چنين است : « وَعَرَجْتَ بِرُوحِهِ إِلى سَمائِكَ » ؛ چنين گفته فاضل معاصر قمى ـ دامت تأييداته ـ در
كتاب سابق خود ۲۳ .
اينها همه را مى بينى با اين كه ممكن است از روح ، جسم اراده شود به طورى از تأويل ، يا به جهت لطافت آن حتى اين كه وى را سايه نبود بنا به آنچه همان از خصايص بدن شريف اوست ، پس استعاره كرده شده او را روح ، يا براى بودنش در منزله روح عالم امكان چنانچه امام قلب عالم است ، يا به غير اينها از تأويلات و هر چندى كه بعضى از آنها بارد شود ، به تحقيق پناهنده گردانيد ما را به آن ضيق خناق و سخت گلو گير شدن براى فرار و گريختن از مخالفت آنچه اتفاق نموده اند به آن فرقه ناجيه اماميه ، بلكه در هدية الزائرين ادّعا كرد جسمانى بودن معراج را از ضروريات دين ، و در آنچه ذكر كرديم آن را ، كفايت هست براى كسى كه تدّبر نمايد يا گوش بدهد و حال آن كه او حاضر [ به ] شنيدن است ، و كسى كه قرار ندهد خدا برايش نورى پس نيست و نباشد مر او را هيچ نور .
و اكنون برمى گرديم به بيان باقى فقرات :
قول او در دعا : « و قلت : « إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا » .
شارح مى گويد : هر چند كه قرب و نزديكى اقتضا مى كند عطف اين جمله را بر جمله « بوّأته » ، اما آن صحيح نيست ؛ براى آن كه معطوف عليه در مكّه است چنانچه اشعار مى كند به آن ما بعد همان « و جعلت له و لهم . . » و آيه تطهير در مدينه نازل شده ؛ به جهت اتفاق مفسّرين بر اين كه نازل شده ؛ همين آيه در بيان شأن محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام ، حتى آن كه اميرالمؤمنين عليه السلام احتجاج فرموده به آن در موارد عديده و مواضع متعدده در ميان جمعى از مهاجرين و انصار ، پس منكر نشد بر او احدى از ايشان و نفرى از آنان .
از احتجاجات آن چند موضع است آنچه در اكمال الدين مروى است كه اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود در ميان جمعى از مهاجرين و انصار در مسجد در زمان خلافت عثمان : اى مردم ! آيا مى دانيد آن كه خداى عزوجل ، نازل فرمود در كتاب خود : « إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا »۲۴ ـ يعنى ـ اراده نكرده است خدا مگر آن كه برطرف كند از شما شرك و گناه و شكّ و هر بدى را اى اهل بيت پيغمبر! و پاك گرداند شما را پاك گردانيدنى ) ، پس جمع فرمود حضرت رسول اللّه مرا با فاطمه و دو پسرم حسن و حسين عليهم السلام و انداخت او بر روى ما كساء ( عبا مانند چيزى ) را و فرمود : « اللّهُمَّ إنَّ هؤلاء أهل بيتي و لحمتي ؛ يؤلمني ما يؤلمهم ، و يحرجني ما يحرجهم ، فأذهب عنهم الرجس ، و طهِّرْهم تطهيراً » خدايا ! به درستى كه اينان اهل بيت من اند و گوشت من اند ( به منزله گوشت بدنم هستند ) ، به درد مى آورد مرا آنچه اينان را به درد مى آورد و به حرج و زحمت مى افكند مرا آنچه اينان را به حرج و زحمت مى افكند ، يا مجروح مى سازد مرا آنچه مجروح مى سازد اينان را ، پس ببر و كنار كن از اينان رجس را و پاك گردان اينان را پاك گردانيدنى . پس ام السلمه گفت : « و أنا يا رسول اللّه » من هم از ايشانم ؟ آن حضرت فرمود كه : تو ـ يا به درستى كه تو ـ بر خير هستى ، [ ولى ] اين است و جز اين نيست كه اين آيه نازل است در شأن من و برادرم و دخترم و دو پسرم و در نه نفر از اولاد پسر من حسين ، مخصوص به ماست و بس ، و نيست با ما احدى غير از ما . پس گفتند بالتمام و همگى : شهادت مى دهيم به اين كه ام السلمه حديث كرد ما را به اين حديث ، بعد پرسيديم از حضرت رسول خدا پس حديث فرمود ما را چنان كه حديث كرد ما را ام سلمه ـ رضى اللّه عنها ـ ، به نهايت رسيد خبر ۲۵ .
و از واضح و بديهى است اين كه تزويج ام السلمه و تولد حسنين در مدينه بود بعد از چند سال از هجرت ، پس مناسب نشود عطف به واو و بر جمله « بوّأته » كه واقع در مكه است به واو و ظاهر شونده در جمعيت . پس اگر بگويى : چگونه مى گويى اين آيه در حق آن بزرگواران است با اين كه صدر آيه در حق ازواج نبى است آن جا كه فرمود : « يَـنِسَآءَ النَّبِىِّ لَسْتُنَّ كَأَحَدٍ مِّنَ النِّسَآءِ »۲۶ ؟
در جوابت مى گويم : اما نسبت به آن مطلب كه با آيه استشهاد نموديم پس فرق نيست ميان توجه خطاب به اهل بيت يا به زنان پيغمبر ؛ چه به درستى كه مقصود مدنى بودن همين آيه است مانند خود سوره احزاب و آن ثابت است بر هر دو تقدير ؛ زيرا كه زنان پيغمبر بر هيئت اجتماع جز اين نيست كه در مدينه بود ، اما در مكه پس زوجه او در مكه
همان خديجه ـ سلام اللّه عليها ـ بود فقط و بعد از وفاتش درنگ ننمود در مكه مگر چند ماهى ، پس مأمور به هجرت گشت .
و با اين همه پس مى گوييم : در آيات قرآنيه ميان صدر و ذيل و اول و آخر ملازمت نيست ، پس بسا وقت واقع مى شود در آنها التفات و آن هم از فنون بلاغت است ، پس چنانچه التفات در آيه يوسف واقع شده : « يُوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هَـذَا وَ اسْتَغْفِرِى لِذَنبِكِ »۲۷ ( اى يوسف ! روگردان از اين و اى زليخا! آمرزش بخواه به گناه خود ) با وجود واو رابطه ميان دو جمله ، پس اول آيه خطاب مر يوسف راست پس از آن التفات شده به زليخا ، و امر در اين مقام به عكس و خلاف آن مقام است ؛ به جهت آن كه اوّلى التفات از معصوم بغير معصوم است و در آنچه ما در آن گفتگو مى كنيم به عكس يعنى از غير معصوم به معصوم التفات شده .
و مخفى نماند آنچه در اين التفات هست از دقايق نكات و نكته هاى باريك به عنوان تعريض ، پس چنانچه دادن و اعطاى پيغمبر سوره برائت را به اول براى آن كه ببرد آن را به مكّه ، و پس از دادن گرفتن آن و دادنش همان سوره را به امير المؤمنين ، در آن از توهين اوّل و تبجيل على[ عليه السلام ] آن چيز هست كه نمى شد و نبود در آنچه اگر مى داد سوره را به على عليه السلام از اوّل امر و بدو كار ، پس همچنين است خطاب متوجّه در اوّل به زنان پيغمبر به تخويف و ترسانيدن با فرمايش خودش : « وَ قَرْنَ فِى بُيُوتِكُنَّ وَ لاَ تَبَرَّجْنَ »۲۸ تا آخر آيه ، و بعد از آن توجّه و روى كردن به جماعت ديگر با وعده تطهير و عصمت ، تعريض است به اين كه جماعت اولى اين مراتب را قابل نيست .
همه اين توضيح را مى بينى با آن كه لفظ اهل بيت ، نصّ مانند است در آنچه ذكر كرديم ؛ زيرا كه زنان را در بيت حق نيست تا مصحّح نسبت گردد ، و دفن آن دو مرد در بيت آن بزرگوار به گمان حق آن دو زن ، به تحقيق جواب داده از آن حسن بن فضال در آنچه گفتگو كرده و تكلم نموده با ابا حنيفه بنا به آنچه در احتجاج و غير آن روايت شده است ، اشاره كرده به بعضى از جواب ابن عباس و حال آن كه خطاب كننده بود عايشه را روز ممانعت حمل جنازه حسن مجتبى عليه السلام به روضه جدش محمد المصطفى صلى الله عليه و آله پس گفت :
تجمّلتِ تبغلتِو إن عشتِ تفيّلتِ
لكِ التسع من الثمنو بالكلّ تملّكتِ
يعنى : روزى بر شتر سوار شدى و با وصى رسول خدا محاربه كردى و امروز بر استر سوار شدى و حال آن كه منع مى كنى ذريّه صاحب بيت را از بيت جدّ خود ، پس اگر زنده بمانى و وقعه طف را درك بكنى شايد تو بر فيل سوار شوى و به جنگ حضرت سيد الشهدا بروى ، و كدام حق است تو را در بيت؟ و چه دخل دارد به تو از خانه تا كه منع كنى از دخول غير و ديگران؟ پس اگر ارثت صحيح شود از تراب پس جميع زنان پيغمبر قسمت مى كنند هشت يك خانه را به نه سهم ، پس نباشد سهم هر يكى ـ و آن تُسع ثمن بيت ( يك سهم از هفتاد [ و ] دو سهم ) بيت است ـ مگر يك وجب يا دو وجب ، پس به كدام سبب و چه جهت مجموع بيت و همه خانه را مالك مى شوى و تصرّف مى كنى ۲۹ ؟!
پس تحقق يافت اين كه اهل بيت اطلاق كرده نمى شود بر نساء و زنان مگر به نحوى از تجوز و تأويل ، با آن كه خطاب اگر بر حال خود باقى مى ماند ، هر آينه تأنيث ضماير با صيغه جمع مؤنث لازم مى شد، پس تغيير اسلوب به ضمير جمع مذكر اشاره به غير عنوان است .
پس آشكار شد از جميع اينها آن كه جمله « و قلت » عطف بر اوّل مطلب و تقدير چنين است : « إِلى أَنِ انْتَهَيْتَ بِالْأَمْرِ ... وَ قُلْتُ » .
قول او : « وَقُلْتَ : مَا سَأَلْتُكُمْ مِنْ أَجْرٍ فَهُوَ لَكُمْ » يعنى اجر رسالت ـ چنان اجرى كه خواست آن را پيغمبر به اذن پروردگار و امر خالق خود ـ همان مودّت در قربى است ، چنانچه در عبارت سابقه است ، يا اهتدا و هدايت پذيرفتن با ايشان ( ائمه ) چنانچه در عبارت آتيه و آينده است آن جا كه فرمود : « مَآ أَسْئلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ إِلاَّ مَن شَآءَ أَن يَتَّخِذَ إِلَى رَبِّهِ سَبِيلاً »۳۰ يعنى مزدى نمى خواهم مگر اخذ نمودن كسى كه بخواهد از شما راهى به سوى خداى خود به اين كه اخذ كنند ائمه را راه به طرف خدا .
پس اين امور و همين كارها ـ يعنى مودت و اهتدا و امثال اينها ـ از منافع راجعه به محبّ و مهتدى است ، و همين است معناى « فهو لكم » چه به درستى كه محمد و آل محمد ـ
صلوات خدا بر ايشان ـ براى استكمال و كامل بودنشان از جميع جهات ، نقص نيست در آنان تا كامل گردد به حبّ احدى يا به تبعيّت ديگرى ، حتى اين كه مشهور ميان علما عدم عود فايده از صلوات است نسبت بديشان ؛ چنانچه همان ظاهر بعضى از فقرات زيارت جامعه است آن جا كه فرمود: « وَ جَعَلَ صَلاتَنا عَلَيْكُمْ ، وَ مَا خَصَّنا بِهِ مِنْ زِيَارَتِكُمْ ، زِيَادَةً لَنا ، و كَفّارَةً لِذُنُوبِنَا ، و طيبَاً لِأَنْفُسِنَا » و قرار داد صلوات و درودهاى ما را بر شما و آنچه مخصوص كرد ما را به آن از دوستى تان، پاكى براى خلقت ما و كفاره به گناهان ما و پاكيزگى براى نفْس هايمان.
آرى از شهيد ثانى و سيد جزايرى ظاهر مى شود جواز رجوع فايده به ايشان ؛ به سبب اين كه ماده قابل و فيض غير متناهى است ، و عبارت زيارت از اين معنى ابا كننده و مانع نيست چنانچه آن واضح است ؛ چه به درستى كه نظر در آن عبارت به غرض اصلى و فايده منظوره است ، پس غرض از صلوات فرستادن بر ايشان تكفير ذنوبِ است ، و منافات نيست كامل شدن مراتبشان را با تكفير ذنوب صلوات فرستندگان ، براى آن كه اثبات شى ء نفى ما عدا نمى كند و ثابت نمودن چيزى عدم ثبوت ديگرى را نمى رساند .
1.سوره مريم ، آيات ۵۶ ـ ۵۷ .
2.سوره مريم ، آيه ۵۶ ؛ الصافي ، ج ۴ ، ص ۲۸۵ ؛ الكافي ، ج ۳ ، ص ۲۵۷ ، ح ۲۶ .
3.سوره نساء ، آيه ۱۵۷ .
4.همان ، آيه ۱۵۸ .
5.با وجود جستجوى بسيار ، اين روايت را نيافتيم .
6.سوره اسراء ، الآية ۱ .
7.الكافي ، ج ۱ ، ص ۴۴۳ ، ح ۱۳ .
8.بنگريد به اخبار معراج در علم اليقين ، ج ۱ ، ص ۴۸۹ ـ ۵۲۰ ؛ بحار الأنوار ، ج ۱۸ ، ص ۲۹۱ ـ ۴۱۰ .
9.فتح الباري ، ج ۷ ، ص ۱۷۰ ـ ۱۷۱ .
10.صحيح البخاري ، ج ۴ ، ص ۱۰۶ ـ ۱۰۷ ؛ بغية الباحث ، ص ۲۸ ؛ مسند أبي يعلى ، ج ۶ ، ص ۲۱۶ ـ ۲۱۹ ؛ جامع البيان ، ج ۱۵ ، ص ۱۰ ـ ۱۶ .
11.الاحتجاج ، ج ۱ ، ص ۳۲۷ ؛ بحار الأنوار ، ج ۳۲۰ ، ح ۱۶ .
12.سوره معارج ، آيه ۴ .
13.زاد المعاد ، (سنگى) ، علامه مجلسى ص ۴۵۱.
14.سوره زمر ، آيه ۴۲ .
15.سوره يس ، آيه ۷۸ .
16.همان ، آيه ۷۹ .
17.با اين عبارت در مصادر يافت نشد .
18.سوره نمل ، آيه ۴۰ .
19.سوره اسراء ، آيه ۱.
20.الأمالي للصدوق ، ص ۴۳۵؛ المجازات النبوية ، ص ۳۴۹ ؛ الاختصاص مفيد، ص ۳۶۴؛ بحار الأنوار ، ج ۱۱ ، ص ۲۷۷ .
21.الكافي ، ج ۸ ، ص ۱۴۳ ، ح ۱۰۸ ؛ شرح اُصول الكافي ، مازندرانى ، ج ۱۲ ، ص ۱۴۱ ؛ الأمالي للطوسي ، ص ۱۱۱ ؛ بحار الأنوار ، ج ۷ ، ص ۱۲۳ .
22.الدر المنثور ، سيوطى ، ج ۴ ، ص ۱۵۷ ؛ جامع البيان ، ج ۱۵ ، ص ۲۲ ؛ تفسير ابن كثير ، ج ۳ ، ص ۲۶ ؛ البداية و النهاية ، ج ۳ ، ص ۱۴۱ ؛ السيرة النبوية لابن هشام ، ج ۲ ، ص ۲۷۰ .
23.هدية الزائرين (سنگى) ، ص ۵۰۷ ؛ المزار ابن مشهدى ، ص ۵۷۵ ؛ مصباح الزائر ، ص ۴۴۷ .
24.سوره احزاب ، آيه ۳۳ .
25.إكمال الدين ، ص ۲۷۸ ؛ الغيبة ، نعمانى ، ص ۷۲ ؛ الاحتجاج ، ج ۱ ، ص ۲۱۵ ؛ بحار الأنوار ، ج ۳۱ ، ص ۴۱۳ .
26.سوره احزاب ، آيه ۳۲ .
27.سوره يوسف ، آيه ۲۹ .
28.سوره احزاب ، آيه ۳۳ .
29.الإيضاح فضل بن شاذان ، ص ۲۶۲ ؛ شرح الأخبار قاضى نعمان ، ج ۳ ، ص ۱۲۵ ؛ الخرائج و الجرائح ، ج ۱ ، ص ۲۴۳ .
30.سوره فرقان ، آيه ۵۷ .