۲۲۰.كَفى ۱ مِنْ عُيُوبِ الدُّنيَا أنْ لاَ يَبْقى .
۰.بس است تو را از عيب هاى دنيا آن كه باقى نمى ماند .
هست دنيا تمامْ عيب ، وليك
تو هنر دانى اش ز مشتاقى
نيست عيبى از آن بَتَر او را
كه نمى ماند آن به كس باقى۲
۲۲۱.كَفَاكَ هَمَّاً عِلْمُكَ بِالْمَوْتِ .
۰.بس است تو را از جهت غم ، دانش تو به مرگ .
گر جهان سر به سر پُر از شادى است
آدمى كى بود ز غم بى برگ
زان كه اين غم ، تو را بُود كافى
كه يقين است دانش تو به مرگ
۲۲۲.وَ قَالَ : كَفى بِالْمَوْتِ وَاعِظاً .
۰.و گفت : بس است مرگ ، واعظ تو .
جانب حق مده ز دست كه حق
در همه حال ، حافظ تو وى است
مرگ ، ياد آر تا خطا نكنى
مرگ زيراك واعظ تو بس است
۲۲۳.وَ قَالَ : كَفَى بِالشَّيْبِ نَاعِياً .
۰.و گفت : بس است پيرى ، كه خبر مرگ دهد .
روزگار شباب ، حيف كزو
بود شاخ حيات را صد برگ
پيرى اكنون بُود كفاف ترا
كه دهد دم به دم خبر از مرگ
1.خ ل : كَفاكَ .
2.در نسخه «ح» :
هست از عيبهاى دنيا آنكجاودانه نماند او باقى