دوم مَعبر تفكر ۱ بود و فكر ، سير معنوى را دانند در طلب تحقيق حقايق و مشاهده طرايق ۲ كه بِدان قطع منازل اعتباريه و كثرات امكانيه و كشف حجب ظلمانيه و نورانيه واقع شود ، تا آنگاه كه پروانه وجود ، بر ۳ پرتو انوار سبحات جمال حضرت ذات ، سوخته گردد و جميع اشيا را در وحدت حقيقيه ۴ فانى يابد ؛ چنانچه در بعضى احاديث بدين حال اشارتى شده و اين رتبه ، خواص را دست دهد و ۵ اين است كه گفته اند:
نظم
آفرينش را همى پى كن به تيغ «لا إله»تا جهان صافى شود سلطان «إلاّ اللّه » را
سيوم ۶ تصديق يقينى بود كه در حالت بقاء بعد الفناء حاصل آيد ؛ چنانچه هرچه بيند ، همه ۷ حق بيند و هرچه داند ، همه ۸ حق داند و غيريّت و كثرت و تفرقه و اثنينيّت جمله را مرتفع يابد و اين ۹ رتبه ، اخصّ الخواصّ را دست دهد .
نظم
منتهاى سير سالك شد فنانيستى از خود بود عين بقا
در حقيقت آن۱۰زمان عارف شوىكز۱۱خودىّ خود به كلّ بيرون روى۱۲
چون نماند نيستى۱۳هستى نماهست مطلق را ببينى در بقا
و به جمله اين احوال كه نهايت ۱۴ كمال اهل حال و موحّدان ذات حضرت ذى الجلال ۱۵ است ، مالك الملك متعال ـ تقدَّس عن الأشباه و الأمثال ـ بر سبيل
1.ف: به فكر .
2.ف: طريق .
3.ف: ـ بر.
4.ف: حقيقه .
5.ف: ـ و .
6.ف: سيم .
7.ف: ـ همه .
8.ف: + جمله .
9.م: اين .
10.م: گر .
11.ف: شوى .
12.ف: اين نيستت (نيستى) .
13.م: + اهل .
14.ف: ذوالجلال .