طرفدار مذهب « جهميه » و از پيروان آنها بود ، و وى روزى از من خواهش كرد تا او را خدمت حضرت صادق عليه السلام ببرم ، هشام در نظر داشت كه با آن حضرت مناظره نمايد ، من به او فهمانيدم مادامى كه آن حضرت اجازه ندهد من از پيش خود اين كار را انجام نخواهم داد ، من خدمت آن بزرگوار رسيدم و از وى اجازه خواستم تا هشام را خدمتش ببرم ، حضرت اجازه فرمود ، از محضر آن حضرت بيرون شدم و چند گامى برداشتم نا گهان متذكر گرديدم مبادا هشام در خدمت آن حضرت سخنان نا روايى بگويد ، چون قبلاً به روحيات و افكار او آشنا بود ، لذا فورا برگشتم و اين موضوع را خدمتش عرض كردم.
در اين هنگام حضرت فرمود : اى عمر بر من بيمناك هستى ، من از گفتارم شرمنده شدم و دانستم كه در اين سخن خود به اشتباه رفته ام ، از خدمت آن حضرت بيرون شدم و بطرف هشام رفتم به او گفتم حضرت تو را اذن داده كه در مجلس او حاضر گردى ، پس از آن هشام خود را با عجله خدمت آن حضرت رسانيد و من هم با او نزد امام صادق رفتم ، در اين موقع كه هشام در خدمتش نشسته بود حضرت مسأله از وى پرسيد ، او متحير شد و سكوت نمود ، هشام از آن حضرت خواهش كرد كه وى را در پاسخ اين سئوال مهلت دهد ، امام عليه السلام در خواست او را اجابت فرمود.
هشام از مجلس بيرون شد ، و چند روزى مضطرب بود و جواب مسئله را نفهميد ، بار ديگر خدمت حضرت رسيد ، وجواب مسئله را از او شنيد امام عليه السلام بار ديگر مسائل چندى را به وى القاء كرد ، او از نزدآن بزرگوار بيرون شد در حاليكه سرگردان و اندوهگين به نظر ميرسيد ، هشام گويد : چند روزى حيران بودم و از سرگردانى رهايى نيافتم ، عمر بن زيد گويد : بار ديگر هشام به من پيشنهاد كرد كه از حضرت صادق عليه السلام براى او اجازه ورود به خدمتش بخواهم ، من خدمت حضرت