85
جلال آل احمد
مهدى سليمانى آشتيانى
خودش مى گويد:
... نزول اجلالم به باغ وحش اين عالم در سال 1302ش بى اغراق سر هفت تا دختر آمده ام. كه البته هيچ كدامشان كور نبودند. امّا جز چهارتاشان زنده نمانده اند... كودكيم در نوعى رفاه اشرافى روحانيّت گذشت. تا وقتى كه وزارت عدليه «داور» دست گذاشت روى محضرها و پدرم زير بار انگ و تمبر و نظارت دولت نرفت و درِ دكانش را بست و قناعت كرد به اينكه فقط آقاىِ محل باشد. دبستان را كه تمام كردم، ديگر نگذاشت درس بخوانم... و من بازار را رفتم؛ امّا دارالفنون هم كلاسهاى شبانه باز كرده بود كه پنهان از پدر، اسم نوشتم... همين جوريها دبيرستان تمام شد، در سال 1322. به اين ترتيب است كه جوانكى با انگشترى عقيق به دست و سرِ تراشيده و نزديك به يك متر و هشتاد، از آن محيط مذهبى تحويل داده مى شود به بلبشوى زمان جنگِ دومّ بين الملل... جنگ كه تمام شد، دانشكده ادبيات را تمام كرده بودم و معلم شدم 1326. در حالى كه از خانواده بريده بودم و با يك كراوات و يك دست لباس نيمدار آمريكايى كه خدا عالم است، از تن كدام سرباز به جبهه رونده اى كنده بودند، تا من بتوانم پاى شمس العماره به 80 تومان بخرمش. سه سالى بود كه عضو حزب توده بودم... دو سالش را مدام قلم زدم... به اعتبار همين پرت و پلاها بود كه از اوايل 25 مأمور شدم كه زير نظر طبرى ماهنامه مردم را راه بيندازم... پس از انشعاب، يك حزب «سوسياليست» ساختيم...
منحل شد و ما ناچار شدم به سكوت... و زنم. «سيمين دانشور» است كه مى شناسيد... و در حقيقت نوعى يار و ياور اين قلم. كه اگر او نبود، چه بسا خزعبلات، كه به اين قلم درآمده بود، و مگر در نيامده؟. از 1329 به اين ور هيچ كارى به اين قلم منتشر نشده كه سيمين اوّلين خواننده و نقّادش نباشد... و همين جوريها بود كه آن جوانك مذهبىِ از خانواده گريخته و از بلبشوى ناشى از جنگ، و آن سياست بازيها، سر سالم به در برده، متوجه تضادِ اصلى بنيادهاى سنتى اجتماعى ايرانيها شد، با آنچه به اسم تحوّل و ترقّى، دارد مملكت را به سمت مستعمره بودن مى برد... و هم اينها بود كه شد محرّكِ «غرب زدگى» ـ سال 1341 ـ انتشار غرب زدگى كه مخفيانه انجام گرفت، نوعى نقطه عطف بود در كار صاحب اين قلم... در نيمه آخر سال 41 به اروپا رفتم... در فروردين 43 به حج، تابستانش به شورى... و حاصل هر يك از اين سفرها، سفرنامه اى كه مال حجّش چاپ شد، به اسم خسى در ميقات... پس از اين بايد خدمت و خيانت روشنفكران را براى چاپ آماده كنم... بعد بپردازم به اتمام نسل جديد كه قصش ديگرى است، از نسل ديگرى كه من خود يكيش... و مى بينى كه تنها آن بازرگان نيست، كه به جزيره كيش شبى ترا به حجره خويش خواند و چه مايه ماليخوليا كه به سر داشت...». ۱
و «سيمين» براى مرگ جلال مى گويد:
زيبا مرد، همانطور كه زيبا زندگى كرده بود و شتابزده مرد، عين فرو مردن يك چراغ و در ميان مردم معمولى كه دوستشان داشت و سنگشان را به سينه مى زد و خودم كه كنارش بود... ۲
همين چند سطر فراز و نشيبِ زندگى و در نهايت، مرگ مردى بود كه تمام سنگينى درد و عظمتِ رهبرى روشنفكران زمان خود را به دوش كشيد و نزديك به سى سال براى اين مرز و بوم قلم زد.
جلال، روشنفكرى بود كه همه، حتى مخالفينش در وطن دوستى او و عشقش به
ايران، ترديد ندارند. زبان و قلمش صريح بود و اين صراحت در كمتر شخصيّتى ديده شده است. زندگى آل احمد آنقدر پرفراز و نشيب و گوناگون است، كه پرداختن به همه زواياى كارى و فكرى او در اين مجالها نمى گنجد و ما فقط به نكاتى اشاره مى كنيم.