شيخ پنج پسر و چهار دختر داشت، كه يكى از دخترانش در كودكى از دنيا رفت.
خانه شيخ
خانه خشتى و ساده شيخ كه از پدرش به ارث برده بود در خيابان مولوى كوچه سياه ها (شهيد منتظرى) قرار داشت. وى تا پايان عمر در همين خانه محقّر زيست.
فرزندش مى گويد: هر وقت باران مى آمد، باران از سقف منزل ما به كف اتاق مى ريخت، روزى يكى از امراى ارتش با چند تن از شخصيتهاى كشورى به خانه ما آمده بودند، ما لگن و كاسه زير چكّه هاى باران گذاشته بوديم، او وضع زندگى ما را كه ديد، رفت دو قطعه زمين خريد و آنها را به پدرم نشان داد و گفت: يكى را براى شما خريده ام و ديگرى را براى خود، پدرم گفت: «آنچه داريم براى ما كافى است».
يكى ديگر از فرزندان شيخ مى گويد: من وقتى وضع زندگيم بهتر شد به پدرم گفتم: آقاجان من «چهار تومان» دارم و اين خانه را كه خشتى است «شانزده تومان» مى خرند، اجازه دهيد در «شهباز» خانه اى نو بخريم. شيخ فرمود:
هر وقت خواستى برو براى خود بخر! براى من همين جا خوب است.
پس از ازدواج، دو اتاق طبقه بالاى منزل را آماده كرديم و به پدرم گفتم: آقاجان، افراد رده بالا به ديدن شما مى آيند، ديدارهاى خود را در اين اتاقها قرار دهيد، فرمود:
نه! هر كه مرا مى خواهد بيايد اين اتاق، روى خرده كهنه ها بنشيند، من احتياج ندارم.
اين اتاق، اتاق كوچكى بود كه فرش آن يك گليم ساده و در آن يك ميز كهنه خياطى قرار داشت.
نكته جالب اين است كه چندين سال بعد، جناب شيخ يكى از اتاقهاى منزلش را به يك راننده تاكسى، به نام «مشهدى يداللّه »، ماهيانه بيست تومان اجاره داد، تا اين كه همسرش وضع حمل كرد و دخترى به دنيا آورد، كه مرحوم شيخ نامش را «معصومه» گذاشت. هنگامى كه در گوش نوزاد اذان و اقامه گفت، يك دو تومانى پَرِ قنداقش