روايت دوم
«روزى خاتونى كنيز خود را براى خريد گوشت فرستاد. كنيز گوشت را از جوانمرد قصاب خريدارى كرده به منزل برد. چون گوشت بد بود خاتون آن را نپسنديد، امر به عوض كردن آن كرد. كنيز نزد قصاب رفته گوشت را عوض نموده مراجعت كرد ولى باز خاتون نپسنديده كنيزك را امر به عوض كردن گوشت نمود. مجددا كنيز گوشت را نزد قصاب برد و به همين طريق مرتبه سوم هم چون گوشت را خاتون نپسنديد كنيز از قصاب تقاضاى معاوضه كرد. ولى در اين مرتبه قصاب قسم خورد كه اگر گوشت را بياورى ترا خواهم كشت. از طرف ديگر خاتون گوشت را پسند نكرد. به كنيز گفت اگر اين مرتبه گوشت بد بياورى ترا خواهم كشت. كنيزك مانند چوب هر دو سر طلايى در كوچه ايستاده مى گريست كه ناگاه به مولاى متقيان وحى نازل شد كه در رى چنين قضيه اى رخ داده، خود را براى خلاص كنيزك از خشم خاتون و قصاب برسان. حضرت به طى الارض خود را به رى رسانده قصاب را ملاقات و تقاضاى عوض كردن گوشت كنيز را نموده قصاب قبول نكرده حضرت را تهديد كرد كه اگر ديگر بيايى آزارت مى كنم. حضرت كنيز را به منزل خاتونش برده از او تقاضاى عفوش را نمود. خاتون قبول نكرده حضرت را در صورت اعاده مطلب تهديد به قتل نمود. حضرت ناگزير مجددا نزد قصاب رفت تا از او تقاضا را تجديد كند كه قصاب برخاسته مشتى بر سينه اش زده حضرت مراجعت كرد. در اين حين شخصى قصاب را گفت آيا شناختى كسى را كه مشت زدى؟ جواب داد خير. گفت آن شخص شوهر بيوه زنان، پدر يتيمان، مولاى متقيان، امير مؤمنان بود.
گفت از كجا دانستى؟ جواب داد من خود جبرئيلم و از آسمان براى آگاهى تو نازل شده ام. قصاب از حركت خود نادم شد و دست راست خود را با ساطور انداخته خدمت حضرت شتافت و تقاضاى عفو كرد. تمام اموال خود را به كنيز بخشيد. حضرت از گناه او درگذشته نيمه دستش را به جاى خود گذارده با آب دهان مبارك روى زخم را تر نمودند، بلافاصله از روز اول بهتر شد.»