291
شناخت نامه حضرت عبدالعظيم حسني (ع) و شهر ري ج14

روايت دوم

«روزى خاتونى كنيز خود را براى خريد گوشت فرستاد. كنيز گوشت را از جوانمرد قصاب خريدارى كرده به منزل برد. چون گوشت بد بود خاتون آن را نپسنديد، امر به عوض كردن آن كرد. كنيز نزد قصاب رفته گوشت را عوض نموده مراجعت كرد ولى باز خاتون نپسنديده كنيزك را امر به عوض كردن گوشت نمود. مجددا كنيز گوشت را نزد قصاب برد و به همين طريق مرتبه سوم هم چون گوشت را خاتون نپسنديد كنيز از قصاب تقاضاى معاوضه كرد. ولى در اين مرتبه قصاب قسم خورد كه اگر گوشت را بياورى ترا خواهم كشت. از طرف ديگر خاتون گوشت را پسند نكرد. به كنيز گفت اگر اين مرتبه گوشت بد بياورى ترا خواهم كشت. كنيزك مانند چوب هر دو سر طلايى در كوچه ايستاده مى گريست كه ناگاه به مولاى متقيان وحى نازل شد كه در رى چنين قضيه اى رخ داده، خود را براى خلاص كنيزك از خشم خاتون و قصاب برسان. حضرت به طى الارض خود را به رى رسانده قصاب را ملاقات و تقاضاى عوض كردن گوشت كنيز را نموده قصاب قبول نكرده حضرت را تهديد كرد كه اگر ديگر بيايى آزارت مى كنم. حضرت كنيز را به منزل خاتونش برده از او تقاضاى عفوش را نمود. خاتون قبول نكرده حضرت را در صورت اعاده مطلب تهديد به قتل نمود. حضرت ناگزير مجددا نزد قصاب رفت تا از او تقاضا را تجديد كند كه قصاب برخاسته مشتى بر سينه اش زده حضرت مراجعت كرد. در اين حين شخصى قصاب را گفت آيا شناختى كسى را كه مشت زدى؟ جواب داد خير. گفت آن شخص شوهر بيوه زنان، پدر يتيمان، مولاى متقيان، امير مؤمنان بود.
گفت از كجا دانستى؟ جواب داد من خود جبرئيلم و از آسمان براى آگاهى تو نازل شده ام. قصاب از حركت خود نادم شد و دست راست خود را با ساطور انداخته خدمت حضرت شتافت و تقاضاى عفو كرد. تمام اموال خود را به كنيز بخشيد. حضرت از گناه او درگذشته نيمه دستش را به جاى خود گذارده با آب دهان مبارك روى زخم را تر نمودند، بلافاصله از روز اول بهتر شد.»


شناخت نامه حضرت عبدالعظيم حسني (ع) و شهر ري ج14
290

است مى گذشتند. يك نفرشان به خيال بيعارى افتاده سنگى را برداشت و سنگ قبرى را كوبيد، ناگاه صدايى شنيد كه مى پرسد كيست؟ گفت باز كن. در جواب شنيد كه مى گويند عصر دوشنبه بيا. رفقاى اين شخص كه پيش رفته و چند قدمى از او دور بودند پرسيدند چه مى كنى؟ گفت من روز دوشنبه مى ميرم. گفت براى چه؟ گفت ديگر مى ميرم و براى چه ندارد! هر چه رفقايش اصرار كردند كه علت اين حرف را بدانند فايده نبخشيد. مآلاً به منزل رفت و اهل و عيال خود را خواسته از چهارشنبه تا دوشنبه تمام را به وداع و عبادت و وصيت مشغول بود. روز موعود به محل و ميعادگاه رفته در قبر را كوبيد. صدا گفت: كيستى؟ جواب داد كسى كه روز دوشنبه وعده ملاقاتش داده ايد. غفلة قبر باز شده به دخول دعوتش كردند. چون داخل شد و قدرى رفت به باغى رسيد بس مصفا كه جوى هاى شير و عسل در آن جارى بود، به عوض سنگ جواهرات در كف جوى ها و خيابان ها ريخته و قصرهاى عالى از ياقوت و زمرد و فيروزه ساخته بودند، حور و غلمان فراوانى در آنجا وجود داشت. داخل يكى از قصرها شده شخصى را ديد كه بر روى تختى از الماس قرار گرفته است. سلام كرد، جواب شنيد. از نام و كار او و نام اين محل سؤال كرد، جواب داد اگر اسم جوانمرد قصاب را شنيده باشى من همانم و اين محل قسمتى از بهشت است كه خدا براى مسكن من معين كرده است. شخص وارد پرسيد در ازاء چه عبادتى داراى چنين مقامى شدى گفت در دنيا دو كار مى كردم كه مستوجب چنين مقامى شده ام: اول آن كه مشغول هر كارى بودم اذان نماز جماعت را كه مى شنيدم از كار خود دست كشيده براى نماز حاضر مى شدم، دوم آن كه در تمام مدت قصابى هر وقت گوشت مى فروختم گوشت را قدرى زيادتر از مقدارى كه مى خريدند مى كشيدم و مى دادم، همين بود و بس. شخص وارد تقاضا كرد كه پيش او بماند و براى اين مقصود اصرار زياد كرد ولى سودى نبخشيد. قصاب به او اطلاع داد كه بيست سال ديگر بايد در دنيا زندگى كنى. آن شخص از قبر خارج شد و پس از بيست سال زندگى كه هيچوقت نماز جماعتش ترك نشد و كمترين معصيتى هم از او سر نزد دعوت حق را اجابت نموده به ديدار باقى شتافت.»

  • نام منبع :
    شناخت نامه حضرت عبدالعظيم حسني (ع) و شهر ري ج14
    تعداد جلد :
    6
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1382
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 105879
صفحه از 416
پرینت  ارسال به