ازاى هر يك درهم بيست و پنج درهم به تو عوض مرحمت كرده است و قصه را براى او شرح داد پيرزن شاد شد عطا را گرفت و به سوى اولاد خود ره سپار شد.
و نيز حكايت كردند كه زنى از اهل ذمه پسرش در شهر و ديار دشمنان اسير گرديد و آن زن از سوى مفارقت فرزند درون بيع كه معبد ايشان بود مى گرديد و مى ناليد تا يك روزى با شوهر خود گفت به من رسيده است كه در اين شهر و ديار زنى است كه او را نفيسه بنت الحسن گويند. به حضرتش بشتاب و از فرزند گمشده در نزد او تذكر بنما شايد در حق وى دعايى كند اگر فرزندم بيابد بدين و آيين او ايمان مى آورم.
آن مرد به حضرت سيده نفيسه آمد و عرض حال خود كرد سيده دعا كرد تا خداوند فرزندش را بدو باز آورد چون شب بر سر دست آمد به ناگاه ديدند كسى در سراى را مى كوبد آن زن بيرون شتافت فرزند خود را حاضر ديد گفت اى پسرك من از چگونگى حال خود بازگوى گفت اى مادر در فلان وقت بر در ايستاده بودم و اين همان وقت بود كه سيده دعا فرموده بود و به خدمت خود اشتغال داشتم از همه جا بى خبر ناگاه دستى بر قيد افتاد و شنيدم كسى مى گفت او را رها كنيد چه سيده نفيسه بنت الحسن در حق او شفاعت كرده است.
پس از بند و غل رها شدم و پس از آن بناگاه خود را در سر محله خودمان ديدم و به در سراى رسيدم مادرش بسى شادمان شد و اين كرامت به هر جا شايع گشت و زياده از هفتاد نفر از يهود مسلمانى گرفته اند و مادر آن پسر اسلام آورد و از خدام سيده نفيسه گرديد).
و نيز حكايت كردند كه دخترى با كودكان مشغول بازى بود و كلاهى بر سر داشت كه اطراف آن از درهم و دينار علاقه داشت يكى از آن كودكان در آن كلاه