كه انگشتان خود را مى مكيد. يك بار گفت: من بنگرم تا اين كودك ازين انگشتان چه مى مكد. انگشتان او بمكيد. در يكى آب بود و در يكى شير و در يكى خرما و در يكى گاو روغن؛ تا آن گاه كه بباليد و بزرگ شد. يك روز مادر پيش او بود. مادر را گفت: خداى من كيست؟ گفت: من. گفت: خداى تو كيست؟ گفت: پدرت. گفت: خداى پدرم كيست؟ گفت: ندانم، پدرت داند. بيامد و پدرش را خبر داد. پدر بيامد و فرزند را بديد: ابراهيم عليه السلام گفت: يا پدر! خداى من كيست؟ گفت: مادرت. گفت: خداى مادرم كيست؟ گفت: منم. گفت: خداى تو كيست؟ گفت: نمرود. گفت: خداى نمرود كيست؟ گفت: پادشاهى است. گفت: همچون ماست؟ گفت: بلى. گفت: خداى او كيست؟ گفت: خاموش.
آنگه از آن غار او را بيرون آورند در آخر روز، آفتاب فرو شده. گاو و گوسفند و شتر ديد. روى با شهر نهاد. گفت: پدر اين چيست؟ گفت: اين گاو و گوسفند و شتر است. گفت: لابد اين را چاره نيست از آنكه خالقى و آفريدگارى و روزى دهنده اى باشد و آفريننده اينان و روزى دهنده آن است كه چند سال مرا از انگشتان من روزى داد. ايشان در اين حال بودند. شب در آمدو ستاره بر آمد. او بر نگريد. آسمان ديد و ستارگان و پيش از آن نديده بود. ستاره بزرگ روشن ديد. گفتند: زهره بود و گفتند: مشترى بود. گفت: هذرابى. چون افول و غروبش بديد، آمد و غايب شد. بدانست كه آنچه حضور و غيبت بر او روا باشد، او خداى را نشايد. چون ماه را در جرم و نور و عظم بيش از او ديد، گفت: تا بنگرم تا او چيست؟ چون هم به علت او معلل بود و به درد او گرفتار، گفت: اين كار بيش از اين است. دليل دو شد و آنچه مظنون و متوهم بود، از حد صلاحيت به در آمد. به هر حال، به جز از اين چيزها الهى است و خدايى كه پروردگار من است و من جز از او بدو نرسم. بدو التجا كرد و از او يارى خواست و طلب هدايت و توفيق از او كرد. گفت: اگر خداى من مرا به من گذارد، من از خويشتن نخيزم و اگر مرا هدايت و لطف و ارشاد توفيق و اعداد تمكين و مواد