فرشته به اين بشارت و با هلاك قوم لوط. ايشان بيامدند و ابتدا به ابراهيم كردند [و بشارت او]. ۱
در خبر است كه اين فرشتگان فراز آمدند. ابراهيم عليه السلام بر صورت اَمْردانى كه چشمها مانند ايشان نديده بود و سلام كردند با خوى خوش و بوى خوش و روى نكو و گفتند: يا خليل اللّه ! مهمان خواهى؟ گفت: چگونه نخواهم. ايشان را برگرفت و به خانه برد و بنشاند و ساره را گفت: مرا امروز مهمانان آمده اند كه در عمر خود از ايشان نكو روتر و نكو خوتر و خوش سخن تر نديده ام. براى ايشان طعام مى بساز. او گفت: وقت را، هيچ طعام حاضر نيست و هيچ گوشت نيست اينجا. گفت: مرا عِجلى هست كه آن را مى پروردم؛ چنان كه عادت آن كس باشد كه فرزند نداد. آن را دست حِنّا در بسته بود و زنگ و مُهرَك بر گردن بسته براى [دل ]ابراهيم عليه السلام بفرمود تا آن را بكشتند و بريان كردند بر تعجيل و پيش ايشان بردند.
ابراهيم عليه السلام بر عادت خود بنشست و سر در پيش افكند و گمان برد كه ايشان طعام مى خورند و ايشان خود طعام نمى خوردند. ساره از پس پرده، نگاه كرد. ابراهيم را بخواند و گفت: اين مهمانان تو طعام نمى خورند. ابراهيم بيامد و گفت: چرا طعام نمى خورند. گفتند: تو كار خويشتن راست دار كه ما كار خود مى كنيم ابراهيم با سر طعام شد. هم دگر باره ايشان طعام نخوردند. ابراهيم عليه السلام عند آن از ايشان بترسيد و گمان برد كه ايشان به او كيدى و مكرى در دل دارند. منكر شد آن را. در دل خود از ايشان ترسى يافت. ايشان چون بديدند كه ابراهيم از اين معنى انديشه ناك شد، گفتند: مترس كه ما فرشتگانيم و ما را به قوم لوط فرستاده اند. ۲
گفتند: ۳ اين را ببايد سوختن. گفتند: اين، مردى گفت نام او هينون. خداى تعالى