127
تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3

تا پدر تو را كجا مى بَرَد؟ گفت: نه. گفت: بخواهد كشتن. گفت: به چه علت و به چه جرم؟ گفت: چنين مى گويد كه خداى فرمود. گفت: فرمان خداى راست. رضينا بِحُكم اللّه و سَلَّمنا لاَمْرِه. از او نوميد شد. بيامد و ابراهيم را گفت: يا ابراهيم! شنيدم كه شيطان تو را در خواب، خيال فاسد نمود كه پسر را بكش.
نگر تا فرمان شيطان نبرى ابراهيم عليه السلام بدانست كه او شيطان است. بانگ بر او زد و گفت: دور شو، اى دشمن خداى و او را براند. ابليس از او برگشت خائب و خاسر. ۱
عبداللّه عباس گفت: ابراهيم عليه السلام به مشعر الحرام آمد تا پسر را قربان كند. شيطان بشتافت تا پيش او آيد. ابراهيم سابق شد. به جمره اولى آمد تا ابراهيم را تعرض كند. ابراهيم هفت سنگ به او انداخت. از آنجا برفت به جمره دويم. ابراهيم آنجا رسيد، او را ديد [هفت] سنگ ديگرش بينداخت. از آنجا برفت. به حجرة العقبة هفت سنگ ديگرش بينداخت. اين سنگ انداختن در اين مواضع از جمله مناسك حج شد. ۲
او را نام نيكو ثناى جميل رها كريم در باز پسينان. تا به دامن قيامت اين قصه مى خوانند و بر ايشان ثنا مى كنند و صلات مى فرستند.
سلام بر ابراهيم باد! ما چنين پاداشت دهيم نيكوكاران را كه ابراهيم از جمله بندگان مؤمن بود. ۳

1.روض الجنان، ج ۱۶، ص ۲۱۸.

2.همان.

3.همان، ص ۲۲۲.


تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
126

گفت: براى آنش عظيم خواند كه مقبول بود. حسين بن الفضل گفت: براى آنكه از نزديكِ خداى بود. ابوبكر ورّاق گفت: براى آنكه از نسل گوسفندان نبود؛ به تكوين حاصل آمده بود و گفتند براى آنكه فداى بزرگوار بود. بيشتر مفسران گفتند: گوسفندى بود بزرگ نر، سُرودار، فراخ چشم، سبز چشم. حسن بصرى گفت: بزى بود كوهى كه از كوه ثبير فرود آوردند.
ابراهيم عليه السلام چون آواز شنيد كه «يا ابراهيم!» روى باز كرد، جبرئيل ايستاده بود، سروى كبش به دست گرفته و گفت: خداى تعالى سلام مى رساند هر دو را و مى گويد من اين قربان قبول كردم و اين كبش براى فديه فرستادم. ابراهيم عليه السلام تكبير كرد و جبرئيل نيز تكبير كرد و كبش نيز تكبير كرد و ابراهيم عليه السلام او را به جاى اسماعيل خوابانيد و بكشت. عبداللّه عباس گفت: به آن خدايى كه جان من با مراوست كه سروى كَبْش ديدم در بدايت اسلام از خانه كعبه آويخته در زير ناودان خشك شده. چون اسماعيل را فدا آمد، ابراهيم عليه السلام او را در كنار گرفت و بوسه بر روى او مى داد و مى گفت اى پسر! خداى تو را به نُوى به من داد. آنگه با نزديك مادرش آورد و او را از اين حال خبر داد. مادر بگريست و گفت: يا خليل اللّه ! پسرك مرا بخواستى كشتن بى علم من؟
كعب الاحبار گفت و محمد بن اسحاق كه چون خداى تعالى ابراهيم را اين امر كرد و او فرزند را ببرد تا قربان كند، ابليس گفت اگر اين ساعت مرا بر آل ابراهيم عليه السلامظفر نباشد، هرگز نخواهد بود. اول بيامد و مادرش را گفت: اى بيچاره! بى خبرى از آنكه با فرزند تو چه معامله خواهد رفتن! گفت: چيست؟ گفت: پدر او را مى برد تا بكشد. گفت: برو محال مگوى كه او از آن رحيم و مهربان تر است كه فرزند خود را بكشد و در جهان كس باشد كه فرزند خود را بكشد؟ گفت: دعوى مى كند كه خداى مى فرمايد. گفت: چون خداى فرمايد، لابُدّ باشد از آنكه فرمان خداى به جاى بايد آوردن. ما رضا داديم و تسليم كرديم. از او آيس شد. بيامد پهلوى غلام، گفت: دانى

  • نام منبع :
    تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
    سایر پدیدآورندگان :
    صحفي، سيّد مجتبي
    تعداد جلد :
    3
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 135765
صفحه از 592
پرینت  ارسال به