خلافت. او بيرون آمدى به صورت مردان و بر تخت بنشستى و حكم كردى و كار گذاردى. و اين زن هفت شوهر را كشته بود به حيله و غيله، و او را هفتاد فرزند بود از اين شوهر و ديگر شوهران. و در همسايگى ايشان مردى صالح بود، بُستانكى داشت سخت نيكو و آبادان و ميوه هاى خوشش بود. هر وقت پادشاه با زن به تنزه به آن بستان آمدندى و بنشستندى و مُقام كردندى، از آن ميوه بخوردندى. يك روز زن گفت: اَيُّها المَلِك، اين بستان لايق ماست كه در ميان سرا و كوشكهاى ماست ازو ببايد ستدن. مَلِك گفت: نبايد كه مرد همسايه است و مردى بس صالح است و ظلم زشت باشد از پادشاه قوى بر رعيت ضعيف، و اجابت نكرد تا وقتى افتاد كه پادشاه غايب شد، اين زن خواست تا بستان از مرد به غضب فرو گيرد. بر و بهانه اى جست و گفت: تو پادشاه را دشنام داده اى و جماعتى را بياورد تا برو گواهى دادند [به دروغ] و به اين علت او را بكشت و بستان فرو گرفت.
چون پادشاه باز آمد، خبر داد او را، انكار كرد و بسيار سخت. گفت: به گمانم كه شومى اين به روزگار ما برسد. خداى تعالى خشم گرفت براى آن مظلوم. الياس را به پيغمبرى به ايشان فرستاد و گفت برو و بگوى اين ظالمان را كه به اين خون ناحق كه ريختند، انتقام بكشم از شما، و تو را و زن تو را درين بستان هلاك كنم، چنان كه كسى بر شما رحمت نكند و دفن نكنند شما را و گوشت شما را دَد و دام بخورد و استخوانهاى شما بر روى زمين پوسيده گردد. و الياس بيامد و اين پيغام بُگزارد. مَلِك خشم گرفت، گفت: تو و هر پيغمبرى كه آمد، دروغ گفتيد و نه از قِبَل خداى آمديد و ما درين كه هستيم از عبادت اصنام و تَنَعّم جز بر هدايت و رِشاد نه ايم. الياس جواب داد او را. ملك خشم گرفت. خواست تا او را بگيرد و سياست فرمايد. الياس از ملك بگريخت و ازو روى باز گرفت و در كوهى شد بلند و در غارى پنهان شد و خداى را عبادت مى كرد هفت سال. [و] خداى تعالى او را از ايشان بپوشيد تا بِجَهد جهيد. او را طلب كردند نيافتند. الياس پس از آن بر ملك دعا كرد و گفت: بار