131
تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3

و هلاك شدند به دعاى الياس.
وزيرى داشت اين ملك، سخت صالح و مؤمن و ايمان پنهان داشتى و ملك ازو دانست جز كه او را نمى آزرد از آن كه مشفق و صالح به كار آمده بود. او را گفت: تو را تنها ببايد رفتن و الياس را بفريفتن؛ باشد كه به قول تو فرود آيد. وزير بيامد و الياس را آواز داد. الياس آواز او را بشناخت؛ بيرون آمد و يكديگر را در كنار گرفتند و بگريستند و بسيار حديث كردند و احوال معلوم كرد الياس را. گفت: يا رسول اللّه ! اگر خواهى در خدمت تو باشم و اگر فرمايى بروم به جاى ديگر كه ايمن باشم بريشان كه مرا متهم مى دارند. خداى تعالى وحى كرد به الياس كه بفرماى او را تا با تو باشد و از اينجا برويد، هر جا كه خواهيد كه شما را از چشم ايشان بپوشم و دست ايشان از شما كوتاه كنم و اين طاغى را به نفس خود مشغول كنم و پسرش را جان بردارم تا او به مصيبت پسر از شما مشغول شود.
آن روز پسر ملك بمرد و ملك در خاك نشست و رسم تعزيت اقامت كرد والياس و آن مرد مؤمن بيامدند و به خانه زنى از بنى اسرائيل آمدند: مادر يونس بن مَتّى، و او را شوهر نمانده بود و يونس را مى داشت و مى پرورد و مراعات مى كرد. چون الياس را ديد، به او مستأنس شد و الياس آنجا مدتى مقام كرد. آنگاه برخاست و با جاى خود رفت و آن زن را نشان داد و گفت: من فلان جايم. اگر تو را كارى پيش آيد و به من حاجت باشد، آنجا آى به طلب من.
چون او برفت بس برنيامد كه يونس بيمار شد و فرمان خداى به او رسيد و زن رنجور دل شد و بى صبر و بى عقل گشت برخاست و به نزديك الياس آمد و او را خبر داد. الياس او را تعزيت داد. زن گفت: من نه به آن آمده ام تا تو مرا تعزيت گويى. من آمده ام تا تو با من بيايى و دعا كن تا خداى تعالى او را زنده كند. الياس گفت: بدان كه من بنده مأمورم؛ مرا نباشد كه اين كنم جز به فرمان خداى تعالى. خداى تعالى وحى كرد بدو كه برو دعا كن تا من او را زنده كنم. او بيامد. يونس را دفن نكرده


تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
130

خدايا! او را مبتلا كن به بلايى كه از من مشغول شود و ملك پسرى داشت كه جهان به روى او ديدى و او را بر جان خود بنگريدى. خداى تعالى آن پسر را بيمارى داد سخت و ملك مشغول شد و دعا و تضرع مى كرد به آن بت كه بعل نام بود، و سود نداشت و چهار صد مرد بودند كه خدمت بتخانه كردندى. ايشان را گفت: همانا اين بعل را از ما ملال است. شما را ببايد رفتن به ولايت شام و از بتان ديگر درخواستن و دعا كردن تا باشد كه اين پسر شفا يابد. آن چهار صد مرد از شهر بيرون آمدند و به بُنِ آن كوه فرود آمدند كه الياس آنجا بود.
الياس چون از ايشان خبر يافت، برخاست و فرود آمد و روى به ايشان نهاد و ايشان را وعظى سخت بگفت و به خداى بترسانيد و گفت: برويد و پادشاه را بگوييد كه اين بيمارى پسرت از دعاى من است و شفاى او به امر خداى من است. ايمان آر تا خداى او را شفا دهد و مُلك بر تو نگه دارد و خداى تعالى ترسى عظيم از الياس در دل ايشان افكند و دست ايشان ازو كوتاه كرد.
ايشان به شهر رفتند و پادشاه را خبر دادند او گفت: [اى عجب!] مدتهاست كه من در طلب اويم و برو ظفر نمى يابم و شما او را بديديد تنها و شما چهار صد مرد بوديد، او را نگرفتيد و پيش من نياورديد. گفتند: ايها الملك، ندانى كه ازو ما را چه هيبت در دل آمد و ما را شتاب بود تا از او بجهيم. پادشاه لشكر فرستاد، آمدند و طلب كردند؛ نيافتند. آنگه گفت: انديشه اى كردم. ما به قوت با الياس بر نياييم؛ كار او را به حيله بايد ساخت. پنجاه مرد را بخواند و با ايشان عهد كرد كه بروند و او را آواز دهند و اظهار اسلام كنند بر او و ذمّ مَلِك كنند؛ تا باشد كه روى به ايشان نمايد او را بگيرند. ايشان آمدند تا به آن كوه و اين معنى آواز دادند و بگفتند. الياس متردّد شد كه روى ايشان نمايد يا ننمايد. آخر گفت: بار خدايا! اگر با من غدرى در دل دارند، هلاك بر آر اينان را، و الا مرا به ايشان نماى. در حال آتشى ببايد از آسمان و ايشان را بسوخت. الياس بدانست كه ايشان به غدر آمده بودند تا همچنين سه گروه بيامدند

  • نام منبع :
    تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
    سایر پدیدآورندگان :
    صحفي، سيّد مجتبي
    تعداد جلد :
    3
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 137712
صفحه از 592
پرینت  ارسال به