و هلاك شدند به دعاى الياس.
وزيرى داشت اين ملك، سخت صالح و مؤمن و ايمان پنهان داشتى و ملك ازو دانست جز كه او را نمى آزرد از آن كه مشفق و صالح به كار آمده بود. او را گفت: تو را تنها ببايد رفتن و الياس را بفريفتن؛ باشد كه به قول تو فرود آيد. وزير بيامد و الياس را آواز داد. الياس آواز او را بشناخت؛ بيرون آمد و يكديگر را در كنار گرفتند و بگريستند و بسيار حديث كردند و احوال معلوم كرد الياس را. گفت: يا رسول اللّه ! اگر خواهى در خدمت تو باشم و اگر فرمايى بروم به جاى ديگر كه ايمن باشم بريشان كه مرا متهم مى دارند. خداى تعالى وحى كرد به الياس كه بفرماى او را تا با تو باشد و از اينجا برويد، هر جا كه خواهيد كه شما را از چشم ايشان بپوشم و دست ايشان از شما كوتاه كنم و اين طاغى را به نفس خود مشغول كنم و پسرش را جان بردارم تا او به مصيبت پسر از شما مشغول شود.
آن روز پسر ملك بمرد و ملك در خاك نشست و رسم تعزيت اقامت كرد والياس و آن مرد مؤمن بيامدند و به خانه زنى از بنى اسرائيل آمدند: مادر يونس بن مَتّى، و او را شوهر نمانده بود و يونس را مى داشت و مى پرورد و مراعات مى كرد. چون الياس را ديد، به او مستأنس شد و الياس آنجا مدتى مقام كرد. آنگاه برخاست و با جاى خود رفت و آن زن را نشان داد و گفت: من فلان جايم. اگر تو را كارى پيش آيد و به من حاجت باشد، آنجا آى به طلب من.
چون او برفت بس برنيامد كه يونس بيمار شد و فرمان خداى به او رسيد و زن رنجور دل شد و بى صبر و بى عقل گشت برخاست و به نزديك الياس آمد و او را خبر داد. الياس او را تعزيت داد. زن گفت: من نه به آن آمده ام تا تو مرا تعزيت گويى. من آمده ام تا تو با من بيايى و دعا كن تا خداى تعالى او را زنده كند. الياس گفت: بدان كه من بنده مأمورم؛ مرا نباشد كه اين كنم جز به فرمان خداى تعالى. خداى تعالى وحى كرد بدو كه برو دعا كن تا من او را زنده كنم. او بيامد. يونس را دفن نكرده