133
تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3

خدايا! تا من دعا كنم. آنگه بيامد و قوم را گفت ديديد كه خداى من با شما چه كرد از قحط و جوع؟ اكنون ايمان آريد تا من دعا كنم تا اين قحط بردارد از شما. گفتند: نكنيم. گفت: اكنون برويد و بتان را حاضر كنيد و دعا كنيد. اگر اجابت كنند و شما را باران دهند، من دست از دعوت شما بردارم، و الا من پس از آن دعا كنم تا خداى تعالى باران دهد و نعمت و قحط بردارد. گفتند: نيكو گفتى. برفتند و بتان را بياوردند و بسيار تضرع كردند. باران نيامد. گفتند: تو دعا كن. او دعا كرد. خداى تعالى باران فرستاد و قحط برداشت و نعمتى بسيار بداد. عهد بشكستند و وفا نكردند و ايمان نياوردند.
خداى تعالى الياس را گفت: از ميان ايشان بيرون رو كه وقت هلاك ايشان است و به فلان جاى رو و آنچه بينى، برو نشين و مترس از او.
او و اليسع به آنجا رفتند خداى تعالى فرموده بود. اسبى را ديد از آتش. الياس بجست و بر پشت اسب نشست و آن اسب در هوا شد. اليسع گفت: مرا چه بايد كردند؟ او گليمى داشت. انداخت و گفت: تو در زمين خليفه منى تا خداى تعالى فرمانى نو فرستادن و خداى تعالى الياس را دو پر داد تا در هوا مى پرد و اگر خواهد به قدم مى رود. و حاجت طعام و شراب از او برداشت. او انسى است ملكى و ارضى است سمائى و خداى تعالى دشمنى مسلط كرد بر ايشان تا آن پادشاه و زنش را بكشت و ايشان را در آن بستان انداخت تا سباع ايشان را بخوردند و قوم او را بكشت و خداى تعالى پس از او، اليَسَع را به پيغمبرى بفرستاد به بنى اسرائيل و قوم بسيار به او ايمان آوردند و او با عباى نبوت قيام مى نمود، تا آنگه كه خداى تعالى او را با پيش خود برد. ۱
سعيد بن ابى سعيد البصرى روايت كرد از علاء البجلى از زيد مولى

1.روض الجنان، ج ۱۶، ص ۲۳۴ ـ ۲۳۱.


تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
132

بودند. الياس دعا كرد. خداى تعالى به دعاى او يونس را زنده كرد و الياس باز گشت.
چون مدتى به اين بر آمد، الياس دلتنگ شد. در خداى تعالى ناليد؛ گفت: بار خدايا! دانى كه مرا بيش از اين صبر نماند. اگر مصلحت دانى، مرا با پيش خود بر. حق تعالى گفت: اين مخواه از من كه صلاح نيست. گفت: بار خدايا! چون اين نكنى، دعاى من در اينان اجابت كن. گفت: اين يكى بكنم. چه دعا مى كنى؟ گفت: بار خدايا! دعا خواهم كرد تا هفت سال باران نيايد ايشان را. حق تعالى گفت: من رحيم ترم بر بندگان. گفت: پنج سال. گفت:نه. گفت: سه سال. گفت: رواست. گفت: دعا كن سه سال باران باز گيرم از ايشان و جز به دعاى تو ايشان را باران ندهم.
چون حق تعالى باران باز گرفت از ايشان، مجهود شدند و همه چهار پايان ايشان بمردند و بسيار مردم از ايشان بمرد. الياس گفت: بار خدايا! روزى من از كجا باشد؟ گفت: من مرغى را مُوَكّل كنم بر روزى تو تا از زمينى ديگر تو را روزى آورد به مقدار كفايت تو. و در آن شهر حال به جايى رسيد كه مدتها بگذشت كه كس نان نديد و الياس هر وقت متنكر به شهر در آمدى و برفتى و نان و توشه با خود داشتى. اگر وقتى در شهر بوى نان شنيدندى، گفتندى: الياس اينجا گذشته است.
عبداللّه عباس گفت: در اواخر اين سالها، الياس به زنى پير بگذشت. او را گفت هيچ طعامى هست با تو؟ گفت: قدرى آرد هست مرا و پاره اى روغن زيت. از آنجا طعامى ساخت، براى الياس آورد. او از آن طعام بخورد و دعا كرد او را به بركت خداى تعالى آن خمهاى او پر از آرد كرد و روغن زيت.
و الياس از آنجا بگذشت به خانه زنى آمد كه او را پسرى بود نام اليَسَع بن اُخطوب و اين پسر او از قحط رنجور شده بود و عجوز او را به خانه برد و پنهان كرد او را؛ او دعا كرد، خداى تعالى اليَسَع را عافيت داد. مادر و پسر به او ايمان آوردند و اليَسَع با او برفت و الياس پير شده بود و اليَسَع جوان بود. خداى تعالى وحى كرد با الياس كه يا الياس! مدت به سر آمد و خلقى بسيار هلاك شدند. الياس گفت: بار

  • نام منبع :
    تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
    سایر پدیدآورندگان :
    صحفي، سيّد مجتبي
    تعداد جلد :
    3
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 137703
صفحه از 592
پرینت  ارسال به