خدايا! تا من دعا كنم. آنگه بيامد و قوم را گفت ديديد كه خداى من با شما چه كرد از قحط و جوع؟ اكنون ايمان آريد تا من دعا كنم تا اين قحط بردارد از شما. گفتند: نكنيم. گفت: اكنون برويد و بتان را حاضر كنيد و دعا كنيد. اگر اجابت كنند و شما را باران دهند، من دست از دعوت شما بردارم، و الا من پس از آن دعا كنم تا خداى تعالى باران دهد و نعمت و قحط بردارد. گفتند: نيكو گفتى. برفتند و بتان را بياوردند و بسيار تضرع كردند. باران نيامد. گفتند: تو دعا كن. او دعا كرد. خداى تعالى باران فرستاد و قحط برداشت و نعمتى بسيار بداد. عهد بشكستند و وفا نكردند و ايمان نياوردند.
خداى تعالى الياس را گفت: از ميان ايشان بيرون رو كه وقت هلاك ايشان است و به فلان جاى رو و آنچه بينى، برو نشين و مترس از او.
او و اليسع به آنجا رفتند خداى تعالى فرموده بود. اسبى را ديد از آتش. الياس بجست و بر پشت اسب نشست و آن اسب در هوا شد. اليسع گفت: مرا چه بايد كردند؟ او گليمى داشت. انداخت و گفت: تو در زمين خليفه منى تا خداى تعالى فرمانى نو فرستادن و خداى تعالى الياس را دو پر داد تا در هوا مى پرد و اگر خواهد به قدم مى رود. و حاجت طعام و شراب از او برداشت. او انسى است ملكى و ارضى است سمائى و خداى تعالى دشمنى مسلط كرد بر ايشان تا آن پادشاه و زنش را بكشت و ايشان را در آن بستان انداخت تا سباع ايشان را بخوردند و قوم او را بكشت و خداى تعالى پس از او، اليَسَع را به پيغمبرى بفرستاد به بنى اسرائيل و قوم بسيار به او ايمان آوردند و او با عباى نبوت قيام مى نمود، تا آنگه كه خداى تعالى او را با پيش خود برد. ۱
سعيد بن ابى سعيد البصرى روايت كرد از علاء البجلى از زيد مولى