يعقوب و يوسف ۱
اهل علم سير گفتند ابتداى قصه يوسف و يعقوب آن بود كه در سراى يعقوب درختى بود. هر گه كه يعقوب را پسرى آمدى، از آن درخت شاخى برآمدى و با آن پسر مى باليدى. چون پسر بزرگ شدى، شاخ بزرگ شاخ بودى و قوى گشته، پدر آن بگرفتى و به او دادى و گفتى: اين چوب تو راست و عصاى تو است كه با تو زاد و رُست و بباليد تا آنگه يوسف آمد؛ او را از آن درخت هيچ شاخ نرُست.
چون يوسف بزرگ شد، برادران او هر يك چوبى و عصايى داشتند و ايشان دَه بودند و يوسف يازدهمين بود و بنيامين ۲ دوازدهمين بود.
يوسف گفت: اى پدر! برادران مرا هر يكى چوبى هست و مرا نيست؛ چرا چنين آمد؟ از خداى براى من چوبى بخواه از بهشت. يعقوب دعا كرد. خداى تعالى جبرئيل را فرستاد با عصايى از چوب بهشت، گفت: اين به يوسف ده. يعقوب آن چون بستد و آن چوبى بود از زبرجد سبز. شبى يوسف عليه السلام در خواب ديد كه آن عصاى خود بر زمين فرو زدى و برادران او بيامدندى و عصاهاى خود به زمين فرو زدندى. عصاى او بلند شدى و برگ بياوردى و شاخها بياوردى و برگ بگستردى و سر در اعنان آسمان كشيدى. عصاى برادرانش به جاى خود ماندى. ناگاه بادى بيامدى و عصاهاى برادرانش از بيخ بر كندى و در دريا انداختى و عصاى او از جاى