بيايى در آنجا تا نظاره ما كنى و تو نيز در آنجا ساعتى باز كنى و او را مُشَوَّق كردند تا او راغب شد. آنگه به جمع بيامدند و پيش پدر بر پاى بايستادند و اين عادت ايشان بود چون حاجتى بودى، پدر ايشان را گفت: چه حاجت است شما را؟ و چه كار آمده ايد؟ گفتند: اى پدر ما! چه بوده است تو را كه ما را مأمون نمى دارى بر يوسف؟ و ما او را نصيحت گريم و بدو خير خواهيم و با او خيانت نكنيم؛ بل با ما بفرست فردا، بفرست او را با ما تا چره كند و بازى كند و ما او را نگاه داريم.
گفت مرا دلتنگ بكند آنگه كه شما را ببريد و ترسم كه او را گرگ بخورد و شما ازو غافل و بى خبر باشيد. و خلاف كردند در آنكه يعقوب چگونه گفت ايشان را كه او را گرگ بخورد و اين غيب است اگر به وحى گفت تقدير كرد به فرستادن، گوييم از اين چند جواب است: يكى آنكه زمين مَسْبَعه بود و گرگ بسيار بود آنجا براى آن گفت. وجهى ديگر آن است كه بر دل او بگذشت و بر زبان او براند حق تعالى تا در وقت احتجاج و اعتلال ايشان را دست اقرار نباشد. بعضى ديگر گفتند در خواب ديد كه او را گرگ خورده بود. و بعضى ديگر گفتند كه او در خواب ديد كه او را ببرند و باز نيارند و چون پرسيد كه او را كجا برديد، گفتند او را گرگ خورد، و بعضى ديگر گفتند: كه ده گرگ گردِ يوسف برآمده بودند و او را تعريض مى كردند و برو حمله مى كردند و يكى از آن جمله از او ذَبّ و دفع مى كرد و زمين بشكافت و يوسف به زمين فرو شد و از آنجا برنيامد، الاّ از پس سه روز. چون يعقوب اين خواب بديد، او را از برادران نگاه مى داشت....
* * *
پدر را گفتند: اگر چنانچه گرگ او را بخورد و ما ده مرد با او، پس ما زيانكار باشيم. يعقوب عليه السلام ايشان را اجابت كرد و يوسف را با ايشان بفرستاد.
راويان اخبار گويند... كه چون برادران يوسف، يوسف را از پدر جدا كردند به حيلت و دستان، و پدر ايشان را گفت مى ترسم كه او را گرگ بخورد، ايشان گفتند: