149
تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3

بيايى در آنجا تا نظاره ما كنى و تو نيز در آنجا ساعتى باز كنى و او را مُشَوَّق كردند تا او راغب شد. آنگه به جمع بيامدند و پيش پدر بر پاى بايستادند و اين عادت ايشان بود چون حاجتى بودى، پدر ايشان را گفت: چه حاجت است شما را؟ و چه كار آمده ايد؟ گفتند: اى پدر ما! چه بوده است تو را كه ما را مأمون نمى دارى بر يوسف؟ و ما او را نصيحت گريم و بدو خير خواهيم و با او خيانت نكنيم؛ بل با ما بفرست فردا، بفرست او را با ما تا چره كند و بازى كند و ما او را نگاه داريم.
گفت مرا دلتنگ بكند آنگه كه شما را ببريد و ترسم كه او را گرگ بخورد و شما ازو غافل و بى خبر باشيد. و خلاف كردند در آنكه يعقوب چگونه گفت ايشان را كه او را گرگ بخورد و اين غيب است اگر به وحى گفت تقدير كرد به فرستادن، گوييم از اين چند جواب است: يكى آنكه زمين مَسْبَعه بود و گرگ بسيار بود آنجا براى آن گفت. وجهى ديگر آن است كه بر دل او بگذشت و بر زبان او براند حق تعالى تا در وقت احتجاج و اعتلال ايشان را دست اقرار نباشد. بعضى ديگر گفتند در خواب ديد كه او را گرگ خورده بود. و بعضى ديگر گفتند كه او در خواب ديد كه او را ببرند و باز نيارند و چون پرسيد كه او را كجا برديد، گفتند او را گرگ خورد، و بعضى ديگر گفتند: كه ده گرگ گردِ يوسف برآمده بودند و او را تعريض مى كردند و برو حمله مى كردند و يكى از آن جمله از او ذَبّ و دفع مى كرد و زمين بشكافت و يوسف به زمين فرو شد و از آنجا برنيامد، الاّ از پس سه روز. چون يعقوب اين خواب بديد، او را از برادران نگاه مى داشت....
* * *
پدر را گفتند: اگر چنانچه گرگ او را بخورد و ما ده مرد با او، پس ما زيانكار باشيم. يعقوب عليه السلام ايشان را اجابت كرد و يوسف را با ايشان بفرستاد.
راويان اخبار گويند... كه چون برادران يوسف، يوسف را از پدر جدا كردند به حيلت و دستان، و پدر ايشان را گفت مى ترسم كه او را گرگ بخورد، ايشان گفتند:


تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
148

گفتند برادران يوسف و برادرش بنيامين، دوست تر است از ما به نزديك پدر ما، و ما جماعتى ايم، ده كس بودند؛ پدر ما در ضلالى است روشن، و مراد به ضلال ذهاب است و راى از ره صواب و راى و تدبير و ضلال از دين نخواستند، و گفت مراد ايشان به ضلال فرط محبت يعقوب بود به يوسف.
آنگه يك به يك بنشستند و راى زدند و تدبير كردند و گفتند چاره آن است كه چاره اى كنيم كه او را از پدر دور كنيم. يكى گفت از ايشان: يوسف را بكشيد و يا در زمينى افكنيد دور كه روى پدر، شما را صافى خالى و مستخلص شود. خلاف كردند در آنكه اين گوينده كه بود. بعضى گفتند شمعون. كعب گفت: دان بود كه اين گفت. و آن كه از پس او يعنى از پس كشتن او گروهى نيكيايشى صالح تايب. ۱ كار ميان شما و پدر سره شود، چون او را بكشتيد.
يكى از ايشان گفت و بيشتر مفسران بر آن اند كه اين گوينده روبيل بود و او پسر خاله يوسف بود و در حق يوسف نيكو رأى بود و برادر مهين بود و برادر آن در حكم او بودند. گفت يوسف را مكشيد كه كشتن برادر عظيم باشد؛ او را در چاه افكنيد، اگر لابد اين بخواهى كردن. ۲
* * *
آنگه گفتند به هر حيلتى بايد كه ميان او و پدر جدايى كنيم. آنگه گفتند: او را از پدر ببايد خواستن تا با ما به چراگاه آيد. دگر باره گفتند: پدر ما را بر او استوار ندارد و او را به ما ندهد. تدبير آن است كه او را بگوييم اول بيامدند به پيش او و با يكديگر كشتى گرفتند و انواع بازى ها از جستن و سنگ بازى و صلاح دستى كردند. او گفت هر روز به چرگاه چنين كنيد؟ گفتند از اين بيشتر و خوش تر. اگر دل تو خواهد تا ما

1.خ ل: گروهى صالح نيك باشى تايب. روض الجنان، ج ۱۱، ص ۱۷.

2.روض الجنان، ج ۱۱، ص ۱۶.

  • نام منبع :
    تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
    سایر پدیدآورندگان :
    صحفي، سيّد مجتبي
    تعداد جلد :
    3
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 137924
صفحه از 592
پرینت  ارسال به