151
تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3

از شهر سخن بگردانيدند و او را جفا كردند و زدن گرفتند. هر گه كه برادرى او را بزدى، او به استغاثه بر ديگرى شدى. او نيز بزدى او را و آن طعام كه پدر از براى او ساخته بود، چيزى بخوردند و چيزى به سگان دادند [و او را چيزى ندادند] و او را پياده مى تاختند، گرسنه و تشنه مى زدند و او مى گريست و گفت پدر را بى خبرى كه با يوسف تو چه مى كنند؟ عند آن حال فريشتگان بگريستند رحمة [بر] يوسف.
***

چون خواستند كه يوسف را بكشند و رأى ايشان بر اين درست شد، يهودا ـ كه او پسر خاله يوسف بود ـ گفت: نه، با من عهد كرده ايد كه يوسف را نكشيد؟ گفتند: بلى عهد كرده ايم. اكنون چه كنيم او را؟ گفت: او را بر چاهى افكنيد كه رهگذر كاروانيان است؛ باشد كه او را از كاروانيان يكى بردارد. ۱
چون يوسف را به كنار چاه آوردند، پيراهن ازو به در كردند و آن چاهى بود ميان اردن و مصر و گفتند تا خانه يعقوب از آنجا سه فرسنگ بود و بر ره كاروان بود و آن چاهى بود تاريك و وَحس و سر تنگ و بن فراخ و براى آن كردند تا بر نتواند آمدن و گفتند آب از چاه شور بود، و سام بن نوح كنده بود آن چاه را. دستش را بر بستند. يوسف گفت: اى برادران! پيرهن به من دهيد تا عورت پوش من باشد در حيات من و كفن من باشد در ممات من، و دستم بگشاييد تا هوامّ زمين از خود باز دارم. او را گفتند آن يازده ستاره و ماه و آفتاب را كه در خواب تو را سجده كردند، بخوان تا دستهاى تو را بگشايد و پيرهن با تو دهد.
آنگه رسنى در ميان او بستند و او را فرو گذاشتند. چون به نيمه چاه رسيد، رسن ببريدند و او را در چاه افكندند. خداى تعالى از ميان آب، سنگى برآورد بزرگ و ليّن تا يوسف بر آن سنگ آمد و رنج نرسيد او را. و در روايتى ديگر آنكه خداى تعالى

1.روض الجنان، ج ۱۱، ص ۱۸ ـ ۲۲.


تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
150

گرگ او را چگونه بخورد و ما ده مرد با اوييم و شمعون با ماست ـ كه او مردى بود كه اگر خشم گرفتى، نعره زدى، هيچ چيز نبودى از حيوانات كه او آواز او بشنيدى، الاّ بيفتادى و اگر آبستن بودى، بچه بيفكندى ـ و يهودا در ميان ماست و او چون خشم گيرد، شير را از هم بدرد.
يعقوب چون از ايشان اين سخن بشنيد، ساكن شد. يوسف بيامد و پيش پدر بايستاد و گفت: اى پدر! مرا با برادران بفرست. يعقوب گفت: تو را مى بايد؟ گفت: آرى.
[گفت] دستورى دادم. چون دگر روز بود، يوسف عليه السلام جامه در پوشيد و كمر بست و قضيب به دست گرفت و بيرون شد با برادران. يعقوب عليه السلام سَلّه بگرفت و آن سبدى بود كه ابراهيم عليه السلام زاد اسحاق در آنجا نهادى و براى يوسف چند گونه طعام در آنجا نهاد و فرزندان را وصايت خير كرد به يوسف و گفت: اى فرزندان من! اين پسرك من امانت است نزد شما. از خداى بترسيد و درو هيچ جنايت مكنيد. به خداى بر شما كه اگر گرسنه شود، طعامش دهيد و اگر آب خواهد، آبش دهيد و برو شفقت و مهربانى كنيد و او را رها نكنيد و از چشم فرو نگذاريد و در رفتن بر او رنج ننهيد. گفتند كه او ما را برادر است و ما را به او شفقت برادرى است و يكى از ماست؛ بل مفضل است بر ما براى دوستى تو.
يعقوب عليه السلام با ايشان پاره اى راه به صحرا بيرون رفت و ايشان را به خداى سپرد و يوسف را دربر گرفت و بوسه بر چشم او داد و گفت تو را به خدا و برادران سپردم و عهد و وثيقه كردم، با آنكه ترسم كه تو را ضايع كنند و برگردانند. ۱ ايشان او را به صحرا بردند تا پدر با ايشان بود و بر چشم پدر بودند، او را بر دوش گرفته بودند و اكرام مى كردند. چون پاره اى راه برفتند و او را بيابان فرو بردند و از پدر دور شدند و

1.در متن: وبر كردن.

  • نام منبع :
    تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
    سایر پدیدآورندگان :
    صحفي، سيّد مجتبي
    تعداد جلد :
    3
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 137927
صفحه از 592
پرینت  ارسال به