از شهر سخن بگردانيدند و او را جفا كردند و زدن گرفتند. هر گه كه برادرى او را بزدى، او به استغاثه بر ديگرى شدى. او نيز بزدى او را و آن طعام كه پدر از براى او ساخته بود، چيزى بخوردند و چيزى به سگان دادند [و او را چيزى ندادند] و او را پياده مى تاختند، گرسنه و تشنه مى زدند و او مى گريست و گفت پدر را بى خبرى كه با يوسف تو چه مى كنند؟ عند آن حال فريشتگان بگريستند رحمة [بر] يوسف.
***
چون خواستند كه يوسف را بكشند و رأى ايشان بر اين درست شد، يهودا ـ كه او پسر خاله يوسف بود ـ گفت: نه، با من عهد كرده ايد كه يوسف را نكشيد؟ گفتند: بلى عهد كرده ايم. اكنون چه كنيم او را؟ گفت: او را بر چاهى افكنيد كه رهگذر كاروانيان است؛ باشد كه او را از كاروانيان يكى بردارد. ۱
چون يوسف را به كنار چاه آوردند، پيراهن ازو به در كردند و آن چاهى بود ميان اردن و مصر و گفتند تا خانه يعقوب از آنجا سه فرسنگ بود و بر ره كاروان بود و آن چاهى بود تاريك و وَحس و سر تنگ و بن فراخ و براى آن كردند تا بر نتواند آمدن و گفتند آب از چاه شور بود، و سام بن نوح كنده بود آن چاه را. دستش را بر بستند. يوسف گفت: اى برادران! پيرهن به من دهيد تا عورت پوش من باشد در حيات من و كفن من باشد در ممات من، و دستم بگشاييد تا هوامّ زمين از خود باز دارم. او را گفتند آن يازده ستاره و ماه و آفتاب را كه در خواب تو را سجده كردند، بخوان تا دستهاى تو را بگشايد و پيرهن با تو دهد.
آنگه رسنى در ميان او بستند و او را فرو گذاشتند. چون به نيمه چاه رسيد، رسن ببريدند و او را در چاه افكندند. خداى تعالى از ميان آب، سنگى برآورد بزرگ و ليّن تا يوسف بر آن سنگ آمد و رنج نرسيد او را. و در روايتى ديگر آنكه خداى تعالى