153
تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3

خواهى از اين چاه برآيى؟ گفت: آرى. گفت: بگو: يا صانِعَ كُلِّ مَصْنُوع وَ يا مُونِسَ كُلِّ وَحِيد يا غالباً غَيْرَ مَغْلُوبْ وَيا حيّاً لا يَمُوتْ وَ يا مُحْيِى المَوْتى لا اله الاّ أنت، اَللّهُمَّ انّى أسئلك بأنَّ لك الحمد لا إلهَ إلاّ أنتَ بَديعُ السّماواتِ وَ الأرضِ ذُو الجلالِ و الإِكرامِ أن تُصَلّىَ على محمّدٍ و آل محمّدٍ و أن تَجعَلَ لى من أمرى فَرَجاً و مَخرَجاً وَارزُقنى مِن حَيثُ لا أحتسب [يحتسب].
يوسف عليه السلام اين كلمات بگفت. خداى تعالى او را فرج داد از چاه و ملك مصر به او داد از آنجا كه او انديشه نكرد. مجاهد گفت يوسف عليه السلام از پدر جدا شد، شش ساله بود. چون به پدر باز رسيد، چهل ساله بود.
چون آنچه بر سر او در دل داشتند و بر آن عزم كرده بودند كه او را در چاه افكنند بكردند، آمدند به نزديك پدر تا نماز شام گريان. آن روز برفتند. همه روز يعقوب عليه السلامدر بند انتظار مى بود كه مشغول دل كه با يوسف ايشان چه كنند.
چون ايشان يوسف را به چاه افكندند، حسن بصرى گفت در اين وقت او را هفتده سال بود و در بندگى ۱ و زندان و پادشاهى هشتاد سال بماند و بيست و سه سال ديگر بماند از آن پس، و چون فرمان يافت او را صد و بيست سال بود.
آنگه بيامدند و بزغاله را بگرفتند از گله و او را بكشتند و پيرهن يوسف را در آن خون آغشتند و روى با خانه نهادند و يعقوب عليه السلام به سر راه آمده بود به انتظار ايشان. چون پدر را بديدند، جمله به يك بار بانگ برآوردند و گريستن گرفتند و يعقوب بدانست كه ايشان را كارى افتاده است. يوسف را نديد. گفت: يوسف كجاست؟ به يك بار دست بزدند و جامه ها بدريدند و خروش زدن گرفتند و گفتند: ما برفتيم تا سبق بريم با يكديگر و يوسف را به نزديك متاع و ثقل خود رها كرديم، گرگ او را بخورد. تو ما را راستگوى ندارى و اگر چه ما راست گوئيم درين گفتار.

1.در متن بندكى آمده.


تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
152

فرمود جبرئيل را: در باب يوسف را. به يك پر زدن بر زمين آمد و يوسف را در ميان چاه بگرفت و بر آن سنگ نهاد و او را تسلى داد و احوالى كه بر او خواست رفتن، با او بگفت. چون ايشان آواز وَقع او بشنيدند، او را آواز دادند. او جواب داد. گفتند زنده است هنوز. خواستند تا او را سنگسار كنند. يهودا رها نكرد و گفت: نه با من عهد كرديد كه او را نكشيد؟ رها كردند.
و در خبر است كه چون يوسف را عليه السلام در چاه افكندند، آن چاه تاريك بود. روشن شد و آبش شور بود، خوش گوار شد و از آن آب مى خورد و آن آب، او را به جاى طعام و شراب بود و خداى تعالى فريشته اى را بفرستاد تا انيس او شد، تا متوحش نباشد و آن بندها از او برگرفت و پيراهنى از حرير بهشت فرستاد تا در [او ]پوشيد.
و روايتى ديگر آن است كه چون ابراهيم را عليه السلام در آتش انداختند، او را برهنه كردند و بر دست و پاى او بند نهادند. آتش بندهاى او را بسوخت و جبرئيل آمد و پيرهنى از حرير بهشت بياورد تا او را پوشانيد. او به ميراث به اسحاق رها كرد و اسحاق به يعقوب و يعقوب خواست كه آن به يوسف رسد در تعويذى نهاد و بر گردن او بست آن فرشته آن تعويذ بشكافت و آن پيرهن را درو پوشانيد.
و روايتى ديگر آن است كه آن فرشته از بهشت بهى بياورد تا بخورد چون شب در آيد فريشته خواست تا برود يوسف عليه السلام گفت اگر تو بروى من تنها بمانم و مستوحش شوم گفت: من تو را دعايى بياموزم كه چون بخوانى، وحشت از تو برود. گفت: يا صَريخَ المُسْتَصْرِخين يا غَوْثَ المُسْتَغيثين يا مُفَرِّجَ كَرْبِ المَكْرُوبين قَدْ تَرى مَكانى وَ تَعْرِفُ حالِى وَ لا يَخْفى عَلَيْكَ شَى ءٌ مِنْ أَمْرِىْ. يوسف عليه السلام اين بگفت: خداى تعالى هفتاد فرشته را بفرستاد تا گرد او در آمدند و او را انس مى دادند و يهودا هر روز بيامدى و طعام و شراب به جهت او بياوردى و در چاه فرو گذاشتى.
چون سه روز در چاه بود، روز چهارم جبرئيل آمد و گفت: كه تو را در چاه افكند؟ گفت كه برادران. گفت: چرا؟ گفت: به واسطه دوستى پدر بر من حسد كردند. گفت:

  • نام منبع :
    تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
    سایر پدیدآورندگان :
    صحفي، سيّد مجتبي
    تعداد جلد :
    3
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 138169
صفحه از 592
پرینت  ارسال به