خواهى از اين چاه برآيى؟ گفت: آرى. گفت: بگو: يا صانِعَ كُلِّ مَصْنُوع وَ يا مُونِسَ كُلِّ وَحِيد يا غالباً غَيْرَ مَغْلُوبْ وَيا حيّاً لا يَمُوتْ وَ يا مُحْيِى المَوْتى لا اله الاّ أنت، اَللّهُمَّ انّى أسئلك بأنَّ لك الحمد لا إلهَ إلاّ أنتَ بَديعُ السّماواتِ وَ الأرضِ ذُو الجلالِ و الإِكرامِ أن تُصَلّىَ على محمّدٍ و آل محمّدٍ و أن تَجعَلَ لى من أمرى فَرَجاً و مَخرَجاً وَارزُقنى مِن حَيثُ لا أحتسب [يحتسب].
يوسف عليه السلام اين كلمات بگفت. خداى تعالى او را فرج داد از چاه و ملك مصر به او داد از آنجا كه او انديشه نكرد. مجاهد گفت يوسف عليه السلام از پدر جدا شد، شش ساله بود. چون به پدر باز رسيد، چهل ساله بود.
چون آنچه بر سر او در دل داشتند و بر آن عزم كرده بودند كه او را در چاه افكنند بكردند، آمدند به نزديك پدر تا نماز شام گريان. آن روز برفتند. همه روز يعقوب عليه السلامدر بند انتظار مى بود كه مشغول دل كه با يوسف ايشان چه كنند.
چون ايشان يوسف را به چاه افكندند، حسن بصرى گفت در اين وقت او را هفتده سال بود و در بندگى ۱ و زندان و پادشاهى هشتاد سال بماند و بيست و سه سال ديگر بماند از آن پس، و چون فرمان يافت او را صد و بيست سال بود.
آنگه بيامدند و بزغاله را بگرفتند از گله و او را بكشتند و پيرهن يوسف را در آن خون آغشتند و روى با خانه نهادند و يعقوب عليه السلام به سر راه آمده بود به انتظار ايشان. چون پدر را بديدند، جمله به يك بار بانگ برآوردند و گريستن گرفتند و يعقوب بدانست كه ايشان را كارى افتاده است. يوسف را نديد. گفت: يوسف كجاست؟ به يك بار دست بزدند و جامه ها بدريدند و خروش زدن گرفتند و گفتند: ما برفتيم تا سبق بريم با يكديگر و يوسف را به نزديك متاع و ثقل خود رها كرديم، گرگ او را بخورد. تو ما را راستگوى ندارى و اگر چه ما راست گوئيم درين گفتار.