155
تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3

بگرفتند و دست و پاى او ببستند و پيش يعقوب آوردند و بيفكندند. يعقوب عليه السلامگفت: دست و پاى او بگشاييد. پس بگشادند او را. يعقوب گفت: اى گرگ! پيش آى. او بيامد و پيش يعقوب بايستاد و يعقوب عليه السلام گفت: اى گرگ! شرم ندارى كه فرزند مرا و ميوه دل من و روشنايى چشم مرا بخورى؟ گرگ به آواز آمد و گفت: به حق شيبت [تو] كه من فرزند تو را نخوردم و گوشت و خون شما كه پيغمبرانيد بر ما حرام است و من مظلومم و دروغ بر من نهاده اند و من درين زمين غريبم. گفت: براى چه به اين زمين آمده اى ۱ ؟ گفت مرا اينجا خويشان اند، به زيارت ايشان آمده بودم. اين پسران تو مرا بگرفتند و ببستند و پيش تو آوردند و اين دروغ بر من نهادند. ۲
عند آن حال يعقوب گفت: نفس شما اين كار بياراست در چشم شما. كار من امروز و شأن من صبرى است نيكى، و صبر نيكو آن باشد كه در خلال آن جزعى نباشد، و خدايى است كه ازو يارى خواهند و استعانت طلب كنند بر آنچه شما وصف مى كنيد؛ يعنى من به خداى استعانت مى كنم و يارى مى خواهم ازو.
يوسف عليه السلام سه روز در آن چاه بماند. روز چهارم كاروانى مى گذشت آنجا از مدين مى آمد و به مصر مى شدند به تجارت از جاده اى بگرديده بودند و به نزديك آن چاه فرود آمدند و اين چاه بر جاده اى راه نبود. مردى را بفرستادند از عرب از بلاد مدين نام او مالك بن الذُّعَر تا آب آرد براى ايشان. او به كناره چاه آمد و دلو فرو گذاشت تا آب بركشد. يوسف عليه السلام دست در رسن زد و از چاه برآمد. مرد آبكش كودكى ديد مِنْ أَجْمَلِ أَهْلِ زَمانِه. ۳
اين كودكى است و او را پنهان كردند براى بضاعت. ۴
بعضى ديگر گفتند كه كار او پوشيده كردند و گفتند كه اين غلام بضاعتى است كه

1.در متن «آمده» ضبط شد.

2.روض الجنان، ج ۱۱، ص ۲۹.

3.همان.

4.همان، ص ۳۲.


تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
154

و اهل اشارت گفتند براى آن نماز شام آمدند تا وقت تاريك باشد ايشان را از آن دروغ گفتن شرم نيايد و در سخن فرو نمانند: و از اينجا گفته اند چون از كسى حاجتى خواهى شب مخواه كه حيا در چشمست، و چون تاريك بُوَد چشم [نگيرد] و چون عذر خواهى به روز مخواه كه فرو مانى در عذر خواستن، و اين گريه دروغ كه ايشان كردند. آب از همه گريها[ى] به راست بِبُرد. ۱
آنگه اين پيرهن خون آلود عرضه كردند و گفتند اينك پيراهن او خون آلود است، و آوردند پيراهن او به خون دروغ. ۲
و براى آن دروغ گفت آن را كه خون يوسف نبود، خون بزغاله بود، يعقوب عليه السلامپيرهن به دست گرفت و گفت چه حليم گرگى بود كه يوسف را بدريد و پيرهنش نيازرد و ندريد ايشان فرو ماندند. گفتند، بل دزدان او را بكشتند، گفت سبحان اللّه دزدان او را بكشتند و پيراهن او رها و حاجت ايشان [به] پيرهن بود، نه به كشتن او.
و گفته اند در پيرهن يوسف سه آيت بود: يكى آنكه، آن كه روز بياوريدند خون آلود. يعقوب بدانست كه دروغ مى گويند. دويم آنجا كه زليخا در او آويخت و پيرهن يوسف بدريد از پس. و سيم آن روز كه بياوردند و بر روى يعقوب افكندند، او بينا شد. آنگه پيرهن بستد و بر سر و چشم نهاد ببوسيد و نعره اى بزد و بيفتاد و بى هوش شد. روزى ديگر كه با چراگاه رفتند و گفتند: ديدى كه پدر ما را چون دروغزن و خجل كرد؟ تدبير آن است كه يوسف را از چاه برآوريم و پاره پاره كنيم و استخوانهاى او با پيش پدر بريم تا قول ما راست شود. يهودا گفت نه با من قول كرده ايد كه يوسف را نكشيد از آن و ايشان را منع كرد. نماز شام چون به خانه شدند، پدر گفت كه اگر چنان است كه راست مى گوييد كه آن گرگ كه او را بخورد، بگيريد و پيش من آريد. ايشان برفتند و چوب و رسن برگرفتند و به صحرا شدند و گرگى را

1.روض الجنان، ج ۱۱، ص ۲۴ ـ ۲۷.

2.همان، ص ۲۸.

  • نام منبع :
    تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
    سایر پدیدآورندگان :
    صحفي، سيّد مجتبي
    تعداد جلد :
    3
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 138133
صفحه از 592
پرینت  ارسال به