157
تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3

اين غلام را نگاه داريد كه اين غلامى دزد و گريزنده و دروغزن است ما اين را به اين عيبها فروخته ايم، مالك او را بر شترى نشاند و روى به مصر نهادند و راه ايشان بر گور مادر يوسف بود، راحيل. يوسف چون از دور گور مادر بديد، خويشتن از شتر درافكند و بر سر گور مادر آمد و زيارت كرد و بگريست و مى گفت: اى مادر! اگر هيچ توانى سر از خاك بردار و بنگر كه با فرزند تو چه معامله كردند و آنچه با او كرده بودند، از سر دلتنگى در آن گور مى گفت كه اى مادر! بى خبرى كه برادران بى رحمت [رحم] مرا از پدر جدا كردند و در چاه افكندند و روى من به تپانچه اى سياه كردند و مرا در بيابان سنگسار كردند و در مَنْ يَزيد؛ چنان كه بندگان را فروشند، مرا بفروختند و چنان كه اسيران را از شهرى به شهرى برند، مرا مى برند.

كعب الاحبار گويد: چون يوسف اين مى گفت، از پس پشت او هاتفى آواز داد: «وَاصْبِرْ وَما صَبْرُكَ اِلاّ بِاللّه». مالك ذُعر باز نگريد، يوسف را بر شتر نديد، گفت: آنكه گفتند اين غلام گريزنده است، راست گفتند. آنگه در كاروان افتاد و بانگ مى كرد و يوسف را طلب مى كرد و مى گفت اين غلام را كه بخريدم، بگريخت و با خانه اهل خود رفت. آنگه در ميانه پرسيدند و او را ديدند بر سر آن گور. آمدند و او را بگرفتند و بزدند و گفتند ما را باور نبود كه از آنچه ما را مى گفتند كه تو گريزنده اى؛ تا آنكه بديديم كه تو بگريختى. گفت: من نگريختم و ليكن اين گور مادر من است. چون بديدم، خواستم تا او را زيارتى كنم. باورش نداشتند و بندى گران بياوردند و بر پاى او نهادند و او را بر سر شتر نشاندند و به مصر بردند.
مالك ذُعر گفت: ما به هيچ منزلى نرسيديم و فرود نيامديم، الاّ بركت او بر من و راحل من و مال من پديد آيد، و بامداد و شبانگاه مى شنيدم كه فرشتگان بر او سلام مى كردند و آواز ايشان مى شنيدم و اما شخصشان نمى ديدم. تا در راه بوديم، هر روز ابرى سفيد بيامدى و بر بالاى سر او سايه كردى و چون برفتى، با او برفتى و چون بايستادى، با او بايستادى.


تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
156

اهل اين آب به ما دادند تا براى ايشان بفروشيم. ۱
بر دگر روز يهودا به سر چاه آمد بر عادت و طعام بياورد تا يوسف را طعام دهد. آواز داد، يوسف جواب نداد و در چاه نبود. بيامد به طلب او. آن كاروان را بديد و يوسف به نزديك ايشان. مالك ذُعر آمد برادران را خبر كرد بيامدند و مالك را گفتند اين غلام ماست، از ما گريخته است. مالك گفت اگر خواهيد، به شما دهم آن را و اگر خواهيد، بخرم از شما. گفتند: نخواهيم كه او را با ما دهى، به جز او را تا بفروشيم و ليكن اين غلامى است دزد و گريزنده و ما اين را به اين عيب مى فروشيم. مالك گفت به اين عيبها به چند مى دهيد؟ گفتند: به چندانى كه تو خواهى، به شرط آنكه او را از اين ولايت ببرى تا به نزديك ما نيايد. گفت: آخر به چند مى فروشيد آن را؟ گفتند: بر حكم تو. بفروختند او را يعنى برادران (به) بهاى اندك.
و در عدد و مبلغ آن علما خلاف كردند. عبداللّه عباس و ... گفتند: بيست درم بود. مجاهد گفت بيست و دو درم بود. عكرمه گفت چهل درم بود. و بعضى ديگر گفتند: هيجده درم بود. بعضى اهل معانى گفتند زير ده درم بود... آن درمها پسنديده [بستدند] و با يكديگر بخشيدند. يوسف عليه السلام مى نگريست و نيارست گفتن كه خلاف آن است كه ايشان مى گويند كه از كشتن مى ترسيد و براى آن او را به اين بهاى اندك فروختند كه ايشان از جمله زاهدان بودند در او يعنى ايشان را رغبت نبود بر او، و زاهد را براى اين خوانند كه در دنيا و مال رغبت نكنند.
و در خبر آمده است كه يوسف يك روز در آينه نگريد، جمال، او را به عجب آورد. گفت اگر من بنده اى بودمى بهاى من كس ندانستى كه چند است امتحان كردند او را و بهاى او را به او نمودند، درمى چند شمرد.
آنگه آن كاروان از آنجا برفت و برادران يوسف با ايشان مى رفتند و مى گفتند كه

1.روض الجنان، ج ۱۱، ص ۳۲.

  • نام منبع :
    تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
    سایر پدیدآورندگان :
    صحفي، سيّد مجتبي
    تعداد جلد :
    3
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 138134
صفحه از 592
پرینت  ارسال به