اين غلام را نگاه داريد كه اين غلامى دزد و گريزنده و دروغزن است ما اين را به اين عيبها فروخته ايم، مالك او را بر شترى نشاند و روى به مصر نهادند و راه ايشان بر گور مادر يوسف بود، راحيل. يوسف چون از دور گور مادر بديد، خويشتن از شتر درافكند و بر سر گور مادر آمد و زيارت كرد و بگريست و مى گفت: اى مادر! اگر هيچ توانى سر از خاك بردار و بنگر كه با فرزند تو چه معامله كردند و آنچه با او كرده بودند، از سر دلتنگى در آن گور مى گفت كه اى مادر! بى خبرى كه برادران بى رحمت [رحم] مرا از پدر جدا كردند و در چاه افكندند و روى من به تپانچه اى سياه كردند و مرا در بيابان سنگسار كردند و در مَنْ يَزيد؛ چنان كه بندگان را فروشند، مرا بفروختند و چنان كه اسيران را از شهرى به شهرى برند، مرا مى برند.
كعب الاحبار گويد: چون يوسف اين مى گفت، از پس پشت او هاتفى آواز داد: «وَاصْبِرْ وَما صَبْرُكَ اِلاّ بِاللّه». مالك ذُعر باز نگريد، يوسف را بر شتر نديد، گفت: آنكه گفتند اين غلام گريزنده است، راست گفتند. آنگه در كاروان افتاد و بانگ مى كرد و يوسف را طلب مى كرد و مى گفت اين غلام را كه بخريدم، بگريخت و با خانه اهل خود رفت. آنگه در ميانه پرسيدند و او را ديدند بر سر آن گور. آمدند و او را بگرفتند و بزدند و گفتند ما را باور نبود كه از آنچه ما را مى گفتند كه تو گريزنده اى؛ تا آنكه بديديم كه تو بگريختى. گفت: من نگريختم و ليكن اين گور مادر من است. چون بديدم، خواستم تا او را زيارتى كنم. باورش نداشتند و بندى گران بياوردند و بر پاى او نهادند و او را بر سر شتر نشاندند و به مصر بردند.
مالك ذُعر گفت: ما به هيچ منزلى نرسيديم و فرود نيامديم، الاّ بركت او بر من و راحل من و مال من پديد آيد، و بامداد و شبانگاه مى شنيدم كه فرشتگان بر او سلام مى كردند و آواز ايشان مى شنيدم و اما شخصشان نمى ديدم. تا در راه بوديم، هر روز ابرى سفيد بيامدى و بر بالاى سر او سايه كردى و چون برفتى، با او برفتى و چون بايستادى، با او بايستادى.