نه ام كه هيچ طعام به شما نيارند... . ۱
و من رها كردم دين و طريقه قومى كه ايشان به خداى ايمان ندارند و به سراى بازپسين، يعنى كافرند به قيامت، و من پيروى مى كنم دين و ملت پدران خود را كه ابرهيم و اسحاق و يعقوب اند. ما را نيست كه هيچ چيز را انباز و شريك او كنيم.
اين از فضل خداى تعالى بر ما و بر جمله خلايق و ليكن بيشتر مردمان شكر اين نعمت نكنند؛ آنگه با ايشان تقرير كنند توحيد كرد و نقض شرك.
گفت: اى دو رفيق زندان! خدايان پراكنده بهتر باشند يا خداى قهر كنند؟ و براى آن گفت ايشان را اين سخن كه ايشان در زندان بتان داشتند و او را مى پرستيدند و سجده مى كردند، و براى آن پراكنده گفت كه در شكل و صفت متفاوت بودند از كوچك و بزرگ و ميانه، از هر نوعى ساخته. و گفتند: معبودان مختلف را خواست از اصنام و آتش و آفتاب و نجوم و جز آن، و آنان كه چنين باشند، مقهور و مغلوب باشند و خداى تعالى يكى است بى همتا و انباز، و بى مثل و مانند و قاهر و غالب است و قادر بر هر چه خواهد.
آنگه تنبيه كرد ايشان را بر آنچه مى كردند از فساد رأى، گفت: چون كنى شما بدان خدايى كه نمى پرستيد، الاّ نامهايى كه بر نهاده ايد شما و پدران شما... . ۲
آنگه گفت: اين احكام كه شما كرديد، باطل است؛ حكم نيست، الا خداى را (عزوجل) و او فرمود به حكم و حكمت كه جز او را نپرستند.
آنگه اشارت كن به اين جمله كه ذكر او برفت و گفت اين دينى و طريقتى است راست و مستقيم و ليكن بيشتر مردمان ندانند؛ از آنجا كه نظر و تفكر نكرده اند در دليل و اين علمى است كه الاّ به طريق نظر حاصل نشود.
چون يوسف عليه السلام در اين حديث خوض كرد و در اين معنى اطناب و استقصا كرد