سبز سيراب و هفت سياه خشك بى بَر. در آن ميانه بادى برآمد و آن خوشهاى سياه خشك را بر آن خوشها سبز برزد و آتش در آن زد و آن را بسوخت. اين آخر خواب تو است. آنگه از خواب درآمدى ترسنده و مذعور.
ملك از آن به تعجب فرو ماند و گفت: اين گفتِ تو عجب تر از خواب من است تا پندارى كه اين خواب را تو ديدى كه هيچ خلل نكردى و هيچ خطا نكردى. اكنون اى صديق روزگار! چه راى تو در اين خواب كه من ديده ام؟ گفت: مصلحت آن است كه بفرمايى تا گندم و جو بسيار تا آنچه به دست آيد، بيارند و بكارند و هر چه تو را در خزانه است، خرج كنى بر تخم كار و عمارت، چه اضعاف و اضعاف آن باز يابى و چون [به] برآيد و برسد بفرمايى تا بدروند و در خوشه رها كنند تا به زيان نيايد و آفت وسوس بر او راه نبرد، تا دانه او قوت آدميان باشد و كاه او علف چهارپايان. و ازين طعام كه حاصل آيد، خمسى بردارى براى قوت سال و اربعة خمس در انبار بنهى. در اين هفت سال چنين كنى. چون اين هفت سال برود، هفت سال آيد سالهاى قحط و قحطى عام باشد و به اطراف عالم برسد و از اقصاى عالم بيايند و از تو طعام خواهند و بخرند. تو آنچه در اين سالها نهاده باشى، به حكم و مراد خود بفروشى و از آنجا خزينه ها نهى و گنجها كه كس نديده و نشنيده. ملك گفت كه در اين كار كه قيام نمايد كه تواند كردن كه گفتى؟ يوسف عليه السلام عند آن گفت: من نويسنده و حاسبم به كتابت و حساب نگاه دارم و اين عمل مرا حاصل است، و گفت: من حفيظم آن را كه به من سپارى و عالمم به احوال سالهاى قحط.
عبداللّه عباس رضى اللّه عنه گفت: كه رسول صلى الله عليه و آله گفت: اگر نه گفتى مرا به عامل كن هم در حال عمل به او خواست داد؛ چون استدعا كرد، يك سال بازپس افتاد تا يك سال نرفت عمل به او باز نداد و رسول عليه السلام گفت: ما عمل به او ندهيم كه او خواهد. يوسف يك سال پيش او مى بود و با او مجالست مى كرد و از او علومى و آدابى مى ديد. در او متعجب مى بود. يك روز يوسف را گفت: من با تو به هر نوعى