177
تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3

سبز سيراب و هفت سياه خشك بى بَر. در آن ميانه بادى برآمد و آن خوشهاى سياه خشك را بر آن خوشها سبز برزد و آتش در آن زد و آن را بسوخت. اين آخر خواب تو است. آنگه از خواب درآمدى ترسنده و مذعور.
ملك از آن به تعجب فرو ماند و گفت: اين گفتِ تو عجب تر از خواب من است تا پندارى كه اين خواب را تو ديدى كه هيچ خلل نكردى و هيچ خطا نكردى. اكنون اى صديق روزگار! چه راى تو در اين خواب كه من ديده ام؟ گفت: مصلحت آن است كه بفرمايى تا گندم و جو بسيار تا آنچه به دست آيد، بيارند و بكارند و هر چه تو را در خزانه است، خرج كنى بر تخم كار و عمارت، چه اضعاف و اضعاف آن باز يابى و چون [به] برآيد و برسد بفرمايى تا بدروند و در خوشه رها كنند تا به زيان نيايد و آفت وسوس بر او راه نبرد، تا دانه او قوت آدميان باشد و كاه او علف چهارپايان. و ازين طعام كه حاصل آيد، خمسى بردارى براى قوت سال و اربعة خمس در انبار بنهى. در اين هفت سال چنين كنى. چون اين هفت سال برود، هفت سال آيد سالهاى قحط و قحطى عام باشد و به اطراف عالم برسد و از اقصاى عالم بيايند و از تو طعام خواهند و بخرند. تو آنچه در اين سالها نهاده باشى، به حكم و مراد خود بفروشى و از آنجا خزينه ها نهى و گنجها كه كس نديده و نشنيده. ملك گفت كه در اين كار كه قيام نمايد كه تواند كردن كه گفتى؟ يوسف عليه السلام عند آن گفت: من نويسنده و حاسبم به كتابت و حساب نگاه دارم و اين عمل مرا حاصل است، و گفت: من حفيظم آن را كه به من سپارى و عالمم به احوال سالهاى قحط.
عبداللّه عباس رضى اللّه عنه گفت: كه رسول صلى الله عليه و آله گفت: اگر نه گفتى مرا به عامل كن هم در حال عمل به او خواست داد؛ چون استدعا كرد، يك سال بازپس افتاد تا يك سال نرفت عمل به او باز نداد و رسول عليه السلام گفت: ما عمل به او ندهيم كه او خواهد. يوسف يك سال پيش او مى بود و با او مجالست مى كرد و از او علومى و آدابى مى ديد. در او متعجب مى بود. يك روز يوسف را گفت: من با تو به هر نوعى


تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
176

و چون به در سراى ملك [رسيد] بر در سراى ملك بايستاد و گفت:. حَسْبِى رَبِّى مِنْ دُنياى وَحَسْبِى رَبِّى مِنْ خَلْقِه عَزّ جارُهُ وَجَلَّ ثَناؤُهُ وَلا اِلهَ غَيْرُهُ.
چون در پيش ملك رفت گفت: اَللّهُمَّ اِنّى أَسْئَلُكَ بِخَيْرِه مِنْ خَيرِكَ وَاَعُوذُ بِكَ مِن شَرِّه وَشرِّ غَيْرِه. چون در پيش ملك رفت و چشمش بر ملك افتاد، ملك را سلام كرد و او را تحيت كرد به زبان عرب. ملك او را گفت اين چه زبان است؟ گفت زبان عم اسماعيل. آنگه در ميان زبان بگردانيد و او را به عبرانى دعايى گفت. ملك گفت: اين چه زبان است؟ گفت: زبان پدران من است.
وهب منبه گفت: ملك هفتاد زبان مى دانست به هر زبان كه با يوسف سخن گفت، يوسف جواب داد و به آن لغت سخن گفت و ملك تعجب كرد و يوسف را آن روز سى سال بود. ملك در جمال او نگريد و حداثت سن او و غزارت علم او، با نديمان نگريد و گفت آن است آن كه تأويل خواب من گفت و كس ندانست.
آنگه گفت: يا يوسف من مى خواهم تا تأويل اين خواب از زبان تو بشنوم. يوسف عليه السلام گفت: به اول خواب تو به تفصيل بگويم كه تو چگونه ديدى و چه ديدى؟ گفت: روا باشد. اى ملك كه تو هفت گاو ديدى فربه نيكو سپيد روشن روى كه رود نيل بشكافت و ايشان آنجا برآمدند، پستان ها پرشير و تو در ايشان مى نگريدى و از حسن ايشان متعجب مى بودى كه نگاه كردى آن نيل به زمين فرو شد و زمين پديد و از ميان گل و حماى او هفت گاو برآمد لاغر و كرد كن موى، خاك رنگ، شكمها با پس شده بى پستان و بى شير دندان و پنجه داشتند، چون دست و پنجه سگان و خرطومها داشتند، چون خرطوم سباع با آن گاوان ديگر آميخته شدند و ايشان را بدريدند و بخوردند و استخوان ها ايشان بشكستند و مغز استخوان ها ايشان بمكيدند و تو در آن مى نگريدى و متعجب بودى. از آن پس هفت خوشه گندم از زمين برآمد سبز، و هفت ديگر سياه و خشك هر يك جايى، تو به تعجب با خود مى گفتى كه اين خوشها گندم عجب است در يك جاى رُسته، هفت

  • نام منبع :
    تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
    سایر پدیدآورندگان :
    صحفي، سيّد مجتبي
    تعداد جلد :
    3
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 137955
صفحه از 592
پرینت  ارسال به