مى بايد تا اختيارها كنيم. جز آن است كه مرا استنكاف مى باشد از آنكه با تو طعام خوردم. يوسف عليه السلام گفت: من اولى تر كه استنكاف كنم از اينكه پسر يعقوبم اسرائيل اللّه و پسر اسحاق ذبيح اللّه پسر ابراهيم خليل اللّه . گفت: راست گفتى و از آن پس با او مواكله و مشاربه كرد.
عبداللّه عباس گفت: چون يك سال برآمد، ملك يوسف را بخواند و تاج بر سر او نهاد و شمشير خاص خود حمايل كرد و او را بر سريرى نشاند از زر مرصع و دُر و ياقوت و كِلّه استبرق بر بالاى آن بزد، طول سى گز بود و عرض او ده گز. بر او سى بستر افكنده بود و شصت مِقْرَمه كرده و او را بر آن سرير نشاند ملوك و امرا را در فرمان او كرد و ملك در خانه او نشست و پادشاهى به دست يوسف داد و كار مصر با او گذاشت و قطفير را از آن عمل كه داشت، معزول كرد و عمل او نيز به يوسف داد و قطفير روز كى چند بماند، آنگه بمرد. مَلِك زليخا را به يوسف داد. چون يوسف در نزديك زليخا شد و با او بنشست، او را گفت: اين بهتر است يا آنچه تو مرا به آن استدعا مى كردى؟ زليخا گفت: اى صديق! تو مرا به آن ملامت مكن كه من زنى بودم جوان در نعمت با جمال و مال؛ چنان كه تو ديدى و شوهر مرا شهوت به زنان نبود و پيرامن من نگشتى و آنگه تو نيكوترين اهل روزگار بودى و من از محبت تو مبتلا شدم به امرى كه كس را نبود. چون يوسف دست به او يازيد، او را بكر يافت دانست كه او راست گفت. و يوسف را از او دو فرزند آمد كه يكى افرائيم و يكى ميشا و مُلكِ مصر بر يوسف راست گشت و در ميان رعيت عدل آشكارا كرد و همه زنان و مردمان مصر او را دوست گرفتند و شكر گفتند. ۱
* * *
ملك گفت اين مرد را كه علم چنين داند او را در زندان رها نكنند، او را به من