179
تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3

آريد تا من او را بخاصه و خالصه خود كنم. او سزاى آن باشد كه وزارت من كند. چه جاى آن است كه او در زندان عمر گذارد. او را بياوردند. چون بيامد و با او سخن گفت و او را در سخن بيازمود، بدانست كه بيش از آن است كه گفته اند. ۱
* * *
تا مى شنيد روا مى داشت كه چنان هست يا نه؟ چون بديد او را و بديدند او را، بشناخت و با او سخن گفت و از او سخن شنيد و چون استنطاق كردند او را و به سخن درآمد، از سخن او پايه علم او بشناخت و از مايه علم او قدر او بدانست. ۲
چون از سخن او مايه او بديدند در خور آن، او را پايه نهادند، گفت: تو امروز نزديك ما مكين و امينى. عذر آن خواست كه پيش از اين تو را نشناختم. چون تو را امروز شناختيم، لاجرم به قدر امانتت پايه مكانت نهاديم.
اگر آن كس كه او خوابى را تعبير بگفت، مستحق وزارت مُلك شد، بل مُلك مصر به او دادند و بر سرير مملكتش نشاندند و تاج مَلك بر سرش نهادند و نگين ملك در انگشتش كردند. آنگه تورات و انجيل و زبور و فرقان را تفسير كرد و تأويل گفت سزاوار وزارت و خلافت نباشد؟! او در هفت گاو سخن گفت و راست گفت، از آن گفت پادشاهى صد هزار مرد يافت. آن كس كه او حكم هر آدمى صورت گاو سيرتان بشناخت آن بر پادشاه حكم شد. ۳
* * *
يوسف عليه السلام چون آن تمكين ديد، گفت: مرا بر سر خزانه زمين موكل كن و كار خزانه به من مفوض كن. آنگه چون كسى نبود آنجا كه او را شناختى و تزكيه او كردى، او خود تزكيه خود كرد و گفت: من نگاهدارم و ضايع نكنم و عالمم به وجوه دخل

1.روض الجنان، ج ۱۱، ص ۹۸.

2.همان، ص ۹۹.

3.همان، ص ۱۰۰.


تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
178

مى بايد تا اختيارها كنيم. جز آن است كه مرا استنكاف مى باشد از آنكه با تو طعام خوردم. يوسف عليه السلام گفت: من اولى تر كه استنكاف كنم از اينكه پسر يعقوبم اسرائيل اللّه و پسر اسحاق ذبيح اللّه پسر ابراهيم خليل اللّه . گفت: راست گفتى و از آن پس با او مواكله و مشاربه كرد.
عبداللّه عباس گفت: چون يك سال برآمد، ملك يوسف را بخواند و تاج بر سر او نهاد و شمشير خاص خود حمايل كرد و او را بر سريرى نشاند از زر مرصع و دُر و ياقوت و كِلّه استبرق بر بالاى آن بزد، طول سى گز بود و عرض او ده گز. بر او سى بستر افكنده بود و شصت مِقْرَمه كرده و او را بر آن سرير نشاند ملوك و امرا را در فرمان او كرد و ملك در خانه او نشست و پادشاهى به دست يوسف داد و كار مصر با او گذاشت و قطفير را از آن عمل كه داشت، معزول كرد و عمل او نيز به يوسف داد و قطفير روز كى چند بماند، آنگه بمرد. مَلِك زليخا را به يوسف داد. چون يوسف در نزديك زليخا شد و با او بنشست، او را گفت: اين بهتر است يا آنچه تو مرا به آن استدعا مى كردى؟ زليخا گفت: اى صديق! تو مرا به آن ملامت مكن كه من زنى بودم جوان در نعمت با جمال و مال؛ چنان كه تو ديدى و شوهر مرا شهوت به زنان نبود و پيرامن من نگشتى و آنگه تو نيكوترين اهل روزگار بودى و من از محبت تو مبتلا شدم به امرى كه كس را نبود. چون يوسف دست به او يازيد، او را بكر يافت دانست كه او راست گفت. و يوسف را از او دو فرزند آمد كه يكى افرائيم و يكى ميشا و مُلكِ مصر بر يوسف راست گشت و در ميان رعيت عدل آشكارا كرد و همه زنان و مردمان مصر او را دوست گرفتند و شكر گفتند. ۱
* * *

ملك گفت اين مرد را كه علم چنين داند او را در زندان رها نكنند، او را به من

1.روض الجنان، ج ۱۱، ص ۹۳ ـ ۹۸.

  • نام منبع :
    تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
    سایر پدیدآورندگان :
    صحفي، سيّد مجتبي
    تعداد جلد :
    3
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 137877
صفحه از 592
پرینت  ارسال به