مى گوييد؟ گفتند: ايها الملك ما درين شهر غريبيم و كس ما را نشناسد.
يوسف عليه السلام گفت: من آنكه دانم كه شما راست مى گوييد كه آن برادر كه گفتيد بَرِ پدر است، ازين نوبت با خود بياريد. چون سازِ برادران بكرد و طعام داد ايشان را، چون بخواستند آمدن گفت: اين برادر را كه گفتيد با خويشتن بياريد تا من كيل شما تمام تر بدهم و شما دانيد كه من بهترين مهماندارانم. اگر او را نياريد شما به نزديك من كيل نيست و روى طعام دادن نيست و نيز پيرامن من نگرديد. ايشان جواب دادند، بكوشيم و چاره سازيم تا او را از پدر در خواهيم و آنچه توانيم در اين معنى به جار آريم. آنگه غلامان خود را فرمود و عاملان را كه آن چيزى كه ايشان آورده اند، در ميان بارِ ايشان كنيد چون با خانه شوند، متاع خود بشناسند، ايشان را به باز آمدن داعى قوى تر باشد كه دانند كه طعام رايگان داده اند ايشان را.
ايشان از آنجا برفتند، چون به خانه رسيدند، پدر گفت: چون بوديد و احوالتان چون بود؟ گفتند: اى پدر! ما از بر مردى مى آييم كه فضل و كرم او را وصف نتوانيم كردن و با ما آن كرد از انعام و اكرام كه اگر يكى بودى از فرزندان يعقوب، همانا بيش از آن نكردى. گفت: پس برادرتان شمعون كجاست كه با شما نيست؟ گفتند: ملك مصر او را به گرو دارد تا ما بازپس شويم و بنيامين را به همراه خود ببريم. گفت: او چه داند كه شما را برادرى هست؟ گفتند: ما گفتيم. گفت: چرا گفتيد؟ گفتند: از آن جهت كه ما را به جاسوسى متهم كردند و چون ما شرح حال خود گفتيم و او مى پرسيد، ما حديث برادر كرديم. گفت: اگر راست مى گوييد در اين نوبت ديگر او را با خود بياريد و اين قصه كه آنجا رفت با پدر بگفتند. آنگه پدر را در آن گرفتند كه بنيامين را با ما بفرست.
اى پدر منع كردند كيل از ما، و گفته اند اين براى آن گفتند تا تحريض كنند پدر را بر فرستادن برادر. اكنون برادر را با ما فرست تا كيل تمام بياريم و ما او را نگاه داريم و آنچه در كار يوسف تقصير كرديم، در كار او حفظ و مراعات به جارى آريم.