183
تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3

مى گوييد؟ گفتند: ايها الملك ما درين شهر غريبيم و كس ما را نشناسد.

يوسف عليه السلام گفت: من آنكه دانم كه شما راست مى گوييد كه آن برادر كه گفتيد بَرِ پدر است، ازين نوبت با خود بياريد. چون سازِ برادران بكرد و طعام داد ايشان را، چون بخواستند آمدن گفت: اين برادر را كه گفتيد با خويشتن بياريد تا من كيل شما تمام تر بدهم و شما دانيد كه من بهترين مهماندارانم. اگر او را نياريد شما به نزديك من كيل نيست و روى طعام دادن نيست و نيز پيرامن من نگرديد. ايشان جواب دادند، بكوشيم و چاره سازيم تا او را از پدر در خواهيم و آنچه توانيم در اين معنى به جار آريم. آنگه غلامان خود را فرمود و عاملان را كه آن چيزى كه ايشان آورده اند، در ميان بارِ ايشان كنيد چون با خانه شوند، متاع خود بشناسند، ايشان را به باز آمدن داعى قوى تر باشد كه دانند كه طعام رايگان داده اند ايشان را.
ايشان از آنجا برفتند، چون به خانه رسيدند، پدر گفت: چون بوديد و احوالتان چون بود؟ گفتند: اى پدر! ما از بر مردى مى آييم كه فضل و كرم او را وصف نتوانيم كردن و با ما آن كرد از انعام و اكرام كه اگر يكى بودى از فرزندان يعقوب، همانا بيش از آن نكردى. گفت: پس برادرتان شمعون كجاست كه با شما نيست؟ گفتند: ملك مصر او را به گرو دارد تا ما بازپس شويم و بنيامين را به همراه خود ببريم. گفت: او چه داند كه شما را برادرى هست؟ گفتند: ما گفتيم. گفت: چرا گفتيد؟ گفتند: از آن جهت كه ما را به جاسوسى متهم كردند و چون ما شرح حال خود گفتيم و او مى پرسيد، ما حديث برادر كرديم. گفت: اگر راست مى گوييد در اين نوبت ديگر او را با خود بياريد و اين قصه كه آنجا رفت با پدر بگفتند. آنگه پدر را در آن گرفتند كه بنيامين را با ما بفرست.
اى پدر منع كردند كيل از ما، و گفته اند اين براى آن گفتند تا تحريض كنند پدر را بر فرستادن برادر. اكنون برادر را با ما فرست تا كيل تمام بياريم و ما او را نگاه داريم و آنچه در كار يوسف تقصير كرديم، در كار او حفظ و مراعات به جارى آريم.


تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
182

زمين فلسطين بغور شام و بدوى بودند و چهارپاى داشتند و يوسف عليه السلام منتظر مى بود مَقدم ايشان را. ايشان چيزكى بساختند كه آلت شبانان باشد از ماستينه و وطرب [تَرف] و گليمى چند و پاره پشم رنگ كرده برگرفتند و روى به جانب مصر نهادند.
گفتند برادران در پيش او شدند. يوسف عليه السلام ايشان را بشناخت و آنان او را نشناختند. و عبداللّه عباس گفت: ميان آنكه ايشان يوسف را به چاه انداختند تا اين روز كه پيش يوسف رفتند به مصر، چهل سال بود. براى آن باز نشناختند او را، و گفتند براى آن او را باز نشناختند كه او را طفل رها كردند و چونش بديدند، پادشاه مصر ديدند بر سرير ملك، بر مرتبه پادشاهى نشسته و جامهاى گرانمايه پوشيده و تاج زر مرصع از انواع جواهر بر سر نهاده و طوقى زرين در گردن كرده... . ۱ چون يوسف در ايشان نگريد و با ايشان سخن گفت و ايشان به زبان عبرانى با او سخن گفتند، يوسف عليه السلام چنان نمود كه شما را نمى شناسم. گفت: شما چه مردمانيد؟ گفتند ما جماعت شبانانيم. ولايت ما را قحط رسيده است و ما آمده ايم تا ما را طعامى فروشى. يوسف گفت: مبادا تا شما جاسوس باشيد؛ آمده ايد تا ملك من بنگريد و عَورات ولايت من نشان كنيد. گفتند لا و اللّه كه ما جاسوس نه ايم و ليكن ما برادرانيم و ما را پدرى پير هست، پيغامبرى از پيغامبر خداى، او را يعقوب گويند. و گفت: شما چند برادر بوديد؟ گفتند: ما دوازده برادر بوديم. گفت: اكنون چنديد؟ گفتند: ما يازده مانده ايم. گفت: آن يكى كجا رفت؟ گفتند روزى با ما به بيابان آمد، آنجا هلاك شد. گفت: آن ديگر كجاست؟ گفتند: پدر ما آن برادر را از ما دوستر داشتى، چون او غايب شد از پدر، اين برادر را از چشم فرو نگذارد؛ براى آنكه برادر او بود از مادر. گفت: كيست گواهى شما كه چنين است كه شما

1.روض الجنان، ج ۱۱، ص ۱۰۶.

  • نام منبع :
    تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
    سایر پدیدآورندگان :
    صحفي، سيّد مجتبي
    تعداد جلد :
    3
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 137333
صفحه از 592
پرینت  ارسال به