و مصر را چهار دروازه بود، ايشان پراكنده شدند و به هر چهار دروازه در مصر شدند؛ چنان كه يعقوب فرموده بود. از خداى تعالى هيچ غنا نكرد از دخول ايشان از درهاى پراكنده، مگر حاجتى كه در دل يعقوب بود كه آن حاجت روا شد، و آن شفقت پدران بود بر فرزندان و ترس از چشم بد. ۱
* * *
چون برادران به مصر رسيدند و در نزديك يوسف شدند و گفتند [اى عزيز]: آن چنان كه فرمودى، كرديم و آن برادر را كه تو خواستى، بياورديم. گفت: نكو كرديد و ثواب كرديد و پاداشت اين از من بيابيد.
آنگه بفرمود تا ايشان را جايى فرود آوردند و اكرام كردند و مهماندارى فرمود ايشان را و بفرمود تا از براى هر دو برادر خوانى بنهادند. بنيامين تنها ماند، گفت: اگر برادر من يوسف بر جاى بودى، با من بنشستى و من تنها نبودمى. اين مى گفت و مى گريست.
يوسف عليه السلام گفت: خواهى تا من برادر تو باشم؟ گفت: تو خود پادشاهى و عزيز مصرى و ليكن مرا به جاى او كس نباشد. گفت: اكنون تا تنها نباشى. خيز بَرِ من آى و با من نان بخور. و او را بر سرير برد و با خود بنشاند تا با او طعام خورد. چون شب به طعام بنشستند، همچنين كرد. چون وقت خفتن بود، براى هر دو برادر از ايشان بسترى گشودند. بنيامين تنها بماند. گفت: تو با من به جامه در آى و او را با خود بخوابانيد و دگر روز گفت: اى فرزندان يعقوب! من شما را جفت مى بينم و همه را با يكديگر الف مى بينم جز اين مرد را كه او تنهاست و يار ندارد. من او را با خود گرفتم تا پيش من مى باشد، و ايشان را جايى باز كرد و اجرا بفرمود و بنيامين را با خود گرفت.