دزدى نهيد. گفتند: آخر اين صاع دربار تو چه مى كند؟ گفت: اين صاع دربار من هم آن كس نهاد كه درم و بضاعت شما دربار شما نهاد و نه شما از آن بى خبر بوديد و تا با خانه نشديد از آن خبر نداشتيد.
و آنگه روى به يوسف كردند: اگر دزدى كرد، يعنى ابن يامين، او را برادرى بود پيش از اين؛ او نيز دزدى كردى... . ۱
گفتند اول محنت كه يوسف را بود، آن بود كه مادرش فرمان يافت و او كوچك بود. يعقوب او را به خواهرش داد، دختر اسحاق، تا او را تربيت كند. او را بستد و مى داشت و اسحاق را كمرى بود به ميراث مهين فرزندان ابراهيم داشتندى به حكم اين خواهر مهين بود كمر او برگرفت. چون يوسف بزرگ شد يعقوب بيامد و گفت: اى خواهر! يوسف را به من ده. گفت: ندهم كه من از وى نشكيبم. گفت: من اولى ترم و الحاح كرد. عمه يوسف گفت: اگر لابد است كه رها كن تا يك روز اينجا باشد تا من نيك او را بينم؛ آنگه ببر او را، اگر خواهى. شبى يوسف خفته بود، او بيامد و آن كمر اسحاق بر ميان او بست و او بى خبر، چون يعقوب آمد كه يوسف را باز خواهد، گفت آن كمر من دزديده اند و من به طلب او دل مشغولم. يعقوب نيز دلتنگ شد. آنگه او در سراى مى جست و آنگه گفت آنان را كه درين سرايند، برهنه بايد شدن يك يك را برهنه مى كرد تا به يوسف رسيد. همى كمر را بر ميان او بود... . يعقوب گفت: بَرِ تو مى باشد؛ چندان كه تو خواهى، تا زنده بود يوسف بَرِ او بود به علتِ كمر.
يوسف عليه السلام اين حديث در دل پوشيده داشت و اظهار نكرد و نگفت آن برادر منم و من آن دزدى نكردم و در خويشتن گفت، شما بترين مردمانيد به پايه و منزلت خداى عالم تر است به آنچه ايشان گفتند و وصف كردند. ۲