189
تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3

دزدى نهيد. گفتند: آخر اين صاع دربار تو چه مى كند؟ گفت: اين صاع دربار من هم آن كس نهاد كه درم و بضاعت شما دربار شما نهاد و نه شما از آن بى خبر بوديد و تا با خانه نشديد از آن خبر نداشتيد.
و آنگه روى به يوسف كردند: اگر دزدى كرد، يعنى ابن يامين، او را برادرى بود پيش از اين؛ او نيز دزدى كردى... . ۱
گفتند اول محنت كه يوسف را بود، آن بود كه مادرش فرمان يافت و او كوچك بود. يعقوب او را به خواهرش داد، دختر اسحاق، تا او را تربيت كند. او را بستد و مى داشت و اسحاق را كمرى بود به ميراث مهين فرزندان ابراهيم داشتندى به حكم اين خواهر مهين بود كمر او برگرفت. چون يوسف بزرگ شد يعقوب بيامد و گفت: اى خواهر! يوسف را به من ده. گفت: ندهم كه من از وى نشكيبم. گفت: من اولى ترم و الحاح كرد. عمه يوسف گفت: اگر لابد است كه رها كن تا يك روز اينجا باشد تا من نيك او را بينم؛ آنگه ببر او را، اگر خواهى. شبى يوسف خفته بود، او بيامد و آن كمر اسحاق بر ميان او بست و او بى خبر، چون يعقوب آمد كه يوسف را باز خواهد، گفت آن كمر من دزديده اند و من به طلب او دل مشغولم. يعقوب نيز دلتنگ شد. آنگه او در سراى مى جست و آنگه گفت آنان را كه درين سرايند، برهنه بايد شدن يك يك را برهنه مى كرد تا به يوسف رسيد. همى كمر را بر ميان او بود... . يعقوب گفت: بَرِ تو مى باشد؛ چندان كه تو خواهى، تا زنده بود يوسف بَرِ او بود به علتِ كمر.
يوسف عليه السلام اين حديث در دل پوشيده داشت و اظهار نكرد و نگفت آن برادر منم و من آن دزدى نكردم و در خويشتن گفت، شما بترين مردمانيد به پايه و منزلت خداى عالم تر است به آنچه ايشان گفتند و وصف كردند. ۲

1.روض الجنان، ج ۱۱، ص ۱۲۲.

2.همان، ص ۱۲۴.


تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
188

يوسف بر طريقه و عادت ملك كار نكرد. ۱
رفيع گردانيم درجات آن كس كه ما خواهيم، و از بالاى هر عالمى عالمى هست؛ يعنى عالمان متفاوت الدرجات اند. از بالاى هر يكى ديگرى باشد كه از او عالم تر بود. در خبر است كه برادران يوسف، چون در مصر آمدند دهنهاى چهارپايان بسته بودند تا زرع كسى نخورند. چون حديث صاع رفت، گفتند ما كى روا داريم اينكه مى گوييد و گفتند آن صاعى بود كه آن را جام گيتى نماى مى گفتند و آن جامى بودى كه ايشان به آن كهانت كردندى و مَلِك به او نگريدى و به او كهانت كردى اين مرد كه اين صاع به او سپرده بودند، بيامد و گفت: اى قوم! اگر اين صاع گم شود و با ديد نيايد، خون من درين برود. اين صاع كهانت مَلِك اكبر است و آن كس كه اين با من آرد، شتروارى گندم از خاص خود به وى دهم و من ضامن و كفيلم به اينكه مى گويم. گفتند: معاذ اللّه كه ما دزدى مكنيم و روا داريم و اينك بارها پيش تو است، بجوى اگر بجويى. مردى بايستاد و هر گه كه بار يكى از ايشان بجستى و نيافتى، استغفار كردى و تشوير خوردى تا همه بجست و چيزى نيافت. چون به بار ابن يامين رسيد، رها كرد و گفت به هر حال اينجا نباشد كه او از اين معنى دورتر است و از او نيايد. ايشان گفتند: ممكن نيست كه ما رها كنيم تا بار او نيز بنگرى تا تو را برائت ساحت ما معلوم شود و دل تو و دل ما خوش تر باشد.
چون بار او بگشادند صاع دربارِ او بود. ايشان خجل شدند و روى بدو نهادند و گفتند: اين چيست كه به جاى ما كردى و روى ما سياه كردى و حرمت ما برداشتى؟ اين چه محنت است كه ما را از پسران راحيل پيش آمد؟ اين صاع كه برگرفتى؟ ابن يامين گفت: لابل، بلاى شما هميشه بر پسران راحيل مى باشد. برادرى را از آن من ببرديد و در بيابان هلاك كرديد و اكنون مى خواهيد تا مرا تهمت

1.روض الجنان، ج ۱۱، ص ۱۲۲.

  • نام منبع :
    تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
    سایر پدیدآورندگان :
    صحفي، سيّد مجتبي
    تعداد جلد :
    3
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 137153
صفحه از 592
پرینت  ارسال به