191
تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3

نزديك او بود، رها كنيم و آن را بگيريم كه متاع ما به نزديك او نبود. اگر چنين كنيم، از جمله ظالمان باشيم.
چون نوميد شدند از آنكه يوسف اجابت ايشان خواهد كردن، برفتند و به خلوت با يكديگر بنشستند و بر از با هم سخن گفتند. برادر مهترين از ايشان گفت: نمى دانى كه پدر بر شما عهدى گرفت است عهد به خداى و سوگند به خداى؟ و پيش از اين آن تقصير كه كرديد در حق يوسف. من از اين زمين بشنوم تا پدر دستورى ندهد يا خداى تعالى حكم كند براى من و او بهترين حاكمان است. و گفتند در ميانه آن مشاورت گفتند اگر چه جنگ بايد كردن ما را تا برادر را باز ستانيم اختيار كنيم؛ اگر چه كشته بايد شدن اينجا. پس گفتند: رنج پدر بيشتر باشد درين پس يك معنى گفتند: يا خداى حكم كند ما را برويم ما برادر را رها كنيم يا حكم كند كه كارزار كنيم و باز ستانيم او را. ۱
برادران با يكديگر گفتند، عندِ آنكه رأى مى زدند و مناجات مى كردند. يكى از ايشان گفت: چون حال چنين است باز گرديد و نزديك پدر شويد و بگوييد كه پسرت، يعنى ابن يامين؛ دزدى كرد؛ يعنى صاع مَلِك بدزديد و ما گواهى نداديم الا به آنچه دانستيم و ما غيب ياد نداشتيم كه بايد گفتن كه او دزدى كرد يا به دروغ بايد گفتن كه او حكم دزد [آن] است كه او را [به بنده] زنده گيرند.
قتاده و مجاهد گفتند: ما ندانستيم كه كارى چنين پيش خواهد آمدن و آنچه گفتيم آن خواستيم كه او را نگاه داريم از آنچه به ما تعلق دارد و جهد كنيم و شفقت به جارى آريم؛ اما آنچه در دست ما نباشد، چه توانيم كردن. قولى ديگر آن است كه ما ندانستيم كه تو به اين پسر نيز مصاب خواهى شدن؛ چنان كه به يوسف. ۲ * * *

1.روض الجنان، ج ۱۱، ص ۱۲۵ ـ ۱۲۸.

2.همان، ص ۱۳۱.


تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
190

* * *
در خبر مى آيد كه چون صاع پيش يوسف بردند، يوسف عليه السلام چون در صاع نگريد و انگشت بر صاع زد، آوازى بيامد ازو. روى به برادران كرد و گفت بر طريق تعريض كه دانيد تا اين صاع چه مى گويد؟ گفتند: نه. گفت: مى گويد شما دوازده برادر بوديد، يكى را بزديد و بفروختيد. ابن يامين چون اين بشنيد، برخاست و گفت: ايها الملك! براى خداى از اين صاع بپرس تا برادر من زنده است يا نه؟ يوسف عليه السلام صاع بزد، گفت: مى گويد برادر تو زنده است و تو او را بينى. گفت: اكنون هر چه مى خواهى مى كن كه چون او حال مرا بداند، مرا برهاند.

يوسف عليه السلام گفت و وضو تازه كرد و باز آمد. ابن يامين گفت: اَيُّها المَلِك! از او بپرس تا او را در بارِ من كه نهاد؟ گفت: صاع من خمشگين است. از اين پس نگويد و فرزندان يعقوب چون خشم گرفتندى، كس طاقت ايشان نداشتى.
روبيل گفت ايها الملك! رها كن ما را اگر نه نعره اى بزنم كه هيچ آبستن نماند، الا بچه بيفكند و موى بر اندام برخاست و از پيرهن بيرون آمد، و خداى تعالى عادت چنان رانده بود كه چون يكى از ايشان خشم گرفتى، هم از آن نژاد كسى دست بر او نهادى خشم او ساكن شدى. يوسف عليه السلام پسرش را گفت برو دست بر روبيل نه. كودك از پس پشت او درآمد و دست بر او نهاد؛ خشم او ساكن شد. گفت: از يعقوب كسى اينجاست؟ گفت يوسف كه: يعقوب كه باشد؟ گفت: يعقوب سرى اللّه ابن ذبيح اللّه ابن خليل اللّه . يوسف گفت: اين سخن راست است، چون به حكم برادران چنان آمد كه بنيامين بَرِ يوسف باشد. گفت: برويد و برادر را اينجا رها كنيد به حكم شرع شما.
گفتند: او پدرى پير دارد و مردى بزرگوار است. اگر هيچ ممكن باشد، يكى را از ما به جاى او باز گير كه ما تو را از جمله محسنان و نيكوكاران مى بينيم و احسان تو عام است با ما و با ديگران. يوسف گفت: پناه به خداى مى دهم آن را كه متاع ما به

  • نام منبع :
    تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
    سایر پدیدآورندگان :
    صحفي، سيّد مجتبي
    تعداد جلد :
    3
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 137069
صفحه از 592
پرینت  ارسال به