* * *
در خبر مى آيد كه چون صاع پيش يوسف بردند، يوسف عليه السلام چون در صاع نگريد و انگشت بر صاع زد، آوازى بيامد ازو. روى به برادران كرد و گفت بر طريق تعريض كه دانيد تا اين صاع چه مى گويد؟ گفتند: نه. گفت: مى گويد شما دوازده برادر بوديد، يكى را بزديد و بفروختيد. ابن يامين چون اين بشنيد، برخاست و گفت: ايها الملك! براى خداى از اين صاع بپرس تا برادر من زنده است يا نه؟ يوسف عليه السلام صاع بزد، گفت: مى گويد برادر تو زنده است و تو او را بينى. گفت: اكنون هر چه مى خواهى مى كن كه چون او حال مرا بداند، مرا برهاند.
يوسف عليه السلام گفت و وضو تازه كرد و باز آمد. ابن يامين گفت: اَيُّها المَلِك! از او بپرس تا او را در بارِ من كه نهاد؟ گفت: صاع من خمشگين است. از اين پس نگويد و فرزندان يعقوب چون خشم گرفتندى، كس طاقت ايشان نداشتى.
روبيل گفت ايها الملك! رها كن ما را اگر نه نعره اى بزنم كه هيچ آبستن نماند، الا بچه بيفكند و موى بر اندام برخاست و از پيرهن بيرون آمد، و خداى تعالى عادت چنان رانده بود كه چون يكى از ايشان خشم گرفتى، هم از آن نژاد كسى دست بر او نهادى خشم او ساكن شدى. يوسف عليه السلام پسرش را گفت برو دست بر روبيل نه. كودك از پس پشت او درآمد و دست بر او نهاد؛ خشم او ساكن شد. گفت: از يعقوب كسى اينجاست؟ گفت يوسف كه: يعقوب كه باشد؟ گفت: يعقوب سرى اللّه ابن ذبيح اللّه ابن خليل اللّه . يوسف گفت: اين سخن راست است، چون به حكم برادران چنان آمد كه بنيامين بَرِ يوسف باشد. گفت: برويد و برادر را اينجا رها كنيد به حكم شرع شما.
گفتند: او پدرى پير دارد و مردى بزرگوار است. اگر هيچ ممكن باشد، يكى را از ما به جاى او باز گير كه ما تو را از جمله محسنان و نيكوكاران مى بينيم و احسان تو عام است با ما و با ديگران. يوسف گفت: پناه به خداى مى دهم آن را كه متاع ما به