يعقوب عليه السلام عند آن حال گفت: مرا اين با شما نيست و من از شما با شما شكايت نمى كنم؛ چه شكايت با شما با خداى كنم. و گفتند: سبب اين آن بود كه يك روز همسايه اى به نزديك او شد و گفت: اى يعقوب! تو را بس شكسته و در هم افتاده مى بينم و تو به آن پيرى نه اى ۱ كه چنين شوى گفت آنچه خداى مرا به آن حوالت كرد از غم يوسف مرا به اين حد رسانيد. خداى تعالى جبرئيل را فرستاد و گفت بگو با يعقوب، شكايت من با بندگان من مى كنى؟ گفت: بار خدايا! خطا كردم و توبه كردم. از آن پس هر كه او را پرسيدى كه تو را حال چون است، گفتى: «أَشْكُوا بَثِّي وَ حُزْنِي إِلَى اللّهِ» . ۲
و در خبر آورده اند كه در اين مدت، يعقوب عليه السلام خانه اى ساخت و آن را بيت الاحزان نام نهاد و در آنجا رفت و با كس نگفت و نخورد و نياسود و گفتند چشم او را آفت نبود چشم بر هم نهاد و گفت نيز نخواهم تا پس از يوسف كسى را بينم و جهان را بينم.
در خبر آمد كه روزى مردى يعقوب را گفت: چشم تو به چه آفت چنين شد؟ گفت: به گريه بر يوسف. گفت: كه پشتت چرا دو تاه شد؟ گفت: به غم يوسف. گفت كه: چرا چنين در هم افتاده اى و ضعيف شده اى به فراق يوسف؟
خداى تعالى وحى كرد به او و گفت: شكايت من با بندگان من مى كنى؟ به عزت و جلال من كه اين غم از تو كشف نكنم تا مرا نخوانى. عند آن يعقوب عليه السلام گفت: «أَشْكُوا بَثِّي وَ حُزْنِي إِلَى اللّهِ» . خداى تعالى وحى كرد و به او گفت به عزت من كه اگر مرده بودندى اين فرزندان تو، من ايشان را زنده كردمى و با تو دادمى. و سبب اين امتحان آن بود كه روزى گوسفندى در سراى تو بكشتند و درويشى آمد و چيزى خواست، چيزيش ندادند و من از همه خلقان پيغمبران را دوستر دارم و بعد از آن