197
تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3

إِنّا كُنّا خاطِئِينَ» 1 ] عند آن حال تضرع كردند فرزندان و گفتند: اى پدر ما! براى ما استغفار كن و آمرزش خواه كه ما خطا كرديم. يعقوب عليه السلام ايشان را وعده استغفار داد و گفت: استغفار كنم براى شما و آمرزش خواهم از خداى (جل جلاله). 2
چون وقت سحر درآمد، يعقوب عليه السلام ورد خود را بگذارد. چون فارغ شد، دست برداشت: بار خدايا! مرا بيامرز به جزعى كه بر يوسف كردم. [و فرزندان مرا بيامرز بدا ]سائتى كه بر يوسف كردند. خداى تعالى وحى كرد به او كه من تو را و ايشان را بيامرزيدم. 3
در خبر است كه چون مبشر بشارت داد يعقوب را به حيات يوسف، يعقوب گفت: چون است او؟ گفت: مَلِك مصر شد. گفت: ملك را چه خواهم كردن، بر چه دين است؟ گفتند: بر دين اسلام. گفت: نعمت تمام آن است. يوسف عليه السلام به دست مبشر هر ساز و عُدَّت كه ايشان را بايست به كار بفرستاد و دويست راحله و چهارده و پيغام فرستاد به يعقوب كه بيا و اهلت را بيار. يعقوب برگ بكرد و روى به مصر نهاد با جمله اهل البيت خود. چون به نزديك رسيدند، يوسف عليه السلام پادشاه را گفت ـ كه يوسف نايب او بود. گفت ـ : مرا پدرى است كه آن پيغمبر خدا است و پيغمبر زاده است و پدران من پيغمبران اند و او از كنعان به ديدن من مى آيد. توقع آن است كه به استقبال او آيى. ملك با چهار هزار مرد از خواص خود، برنشست و يوسف با اهل مصر جمله به استقبال يعقوب رفتند و يعقوب عليه السلام پياده مى رفت. چون نگاه كرد، يوسف را ديد با لشكر جهان و اهل مصر در زِىّ مُلك. يعقوب يهودا را گفت: اين فرعون مصر است؟ گفت: اين پسر تو است يوسف. چون بر يكديگر

1.يوسف (۱۲): آيه ۹۷.

2.روض الجنان، ج ۱۱، ص ۱۵۲.

3.همان، ص ۱۵۳.


تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
196

يوسف عليه السلام حلم كار بست و گفت: امروز بر شما سرزنش نيست و آن گناه با روى شما نمى آرم.
آنگه به اين رها نكرد تا دعا كرد ايشان را و گفت: خداى بيامرزاد شما را. او رحيم تر از همه رحيمان است. 1
چون يوسف عليه السلام خويشتن را بر ايشان اظهار كرد، اول حديث اين كرد كه گفت: پدرم چون است؟ گفتند: چشمهايش برفته است. گفت: پيرهن من ببريد و روى پدرم افكنيد تا بينا شود. 2 و اهل خود را جمله به من آرى. چون كاروان برگرفت حق تعالى باد شمال را فرمودند اعنى فريشتگان باد را تو بوى پيراهن بربودند و به مشام يعقوب رسانيدند. 3 يعقوب راست كه بوى پيرهن يوسف بيافت، مضطرب شد و گفت: بوى آشنايان مى شنوم و گفتند: چه بويى مى شنوى؟ گفت: بويى كه اگر بگويم، مرا ملامت كنيد. گفتند: آخر. گفت: بوى يوسف مى يابم، اگر نه آنستى كه شما مرا ملامت كنيد. 4
حاضران چون اين بشنيدند، گفتند: تو هنوز در آن محبت قديمى. 5
پس برنيامد كه مژده دهنده درآمد و آن پيرهن بر روى يعقوب افكند. خداى تعالى چشم با يعقوب داد. يعقوب بينا شد و چشم باز كرد و آن ملامت كنندگان را گفت: نه من گفتم شما را كه من از خداى آن دانم كه شما ندانيد. 6
... ضحاك گفت: چشمش باز آمد، پس از آنكه نابينا بود و قوتش باز آمد، پس از آنكه ضعيف شده بود. شادمان باشد، پس از آن دلتنگ بود. روى در ايشان نهاد و گفت: [ «أَ لَمْ أَقُلْ لَكُمْ إِنِّي أَعْلَمُ مِنَ اللّهِ ما لا تَعْلَمُونَ» 7 ] [ «قالُوا يا أَبانَا اسْتَغْفِرْلَنا ذُنُوبَنا

1.روض الجنان، ج ۱۱، ص ۱۴۷.

2.همان، ص ۱۴۸.

3.همان، ص ۱۴۹.

4.همان، ص ۱۵۰.

5.همان، ص ۱۵۱.

6.همان.

7.يوسف (۱۲): آيه ۹۶.

  • نام منبع :
    تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
    سایر پدیدآورندگان :
    صحفي، سيّد مجتبي
    تعداد جلد :
    3
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 136969
صفحه از 592
پرینت  ارسال به