إِنّا كُنّا خاطِئِينَ» 1 ] عند آن حال تضرع كردند فرزندان و گفتند: اى پدر ما! براى ما استغفار كن و آمرزش خواه كه ما خطا كرديم. يعقوب عليه السلام ايشان را وعده استغفار داد و گفت: استغفار كنم براى شما و آمرزش خواهم از خداى (جل جلاله). 2
چون وقت سحر درآمد، يعقوب عليه السلام ورد خود را بگذارد. چون فارغ شد، دست برداشت: بار خدايا! مرا بيامرز به جزعى كه بر يوسف كردم. [و فرزندان مرا بيامرز بدا ]سائتى كه بر يوسف كردند. خداى تعالى وحى كرد به او كه من تو را و ايشان را بيامرزيدم. 3
در خبر است كه چون مبشر بشارت داد يعقوب را به حيات يوسف، يعقوب گفت: چون است او؟ گفت: مَلِك مصر شد. گفت: ملك را چه خواهم كردن، بر چه دين است؟ گفتند: بر دين اسلام. گفت: نعمت تمام آن است. يوسف عليه السلام به دست مبشر هر ساز و عُدَّت كه ايشان را بايست به كار بفرستاد و دويست راحله و چهارده و پيغام فرستاد به يعقوب كه بيا و اهلت را بيار. يعقوب برگ بكرد و روى به مصر نهاد با جمله اهل البيت خود. چون به نزديك رسيدند، يوسف عليه السلام پادشاه را گفت ـ كه يوسف نايب او بود. گفت ـ : مرا پدرى است كه آن پيغمبر خدا است و پيغمبر زاده است و پدران من پيغمبران اند و او از كنعان به ديدن من مى آيد. توقع آن است كه به استقبال او آيى. ملك با چهار هزار مرد از خواص خود، برنشست و يوسف با اهل مصر جمله به استقبال يعقوب رفتند و يعقوب عليه السلام پياده مى رفت. چون نگاه كرد، يوسف را ديد با لشكر جهان و اهل مصر در زِىّ مُلك. يعقوب يهودا را گفت: اين فرعون مصر است؟ گفت: اين پسر تو است يوسف. چون بر يكديگر