199
تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3

چون در پيش يوسف شدند، پدر و مادر را با خود گرفت و گفت: داخل شويد به شهر. ۱
يوسف عليه السلام بر سرير ملك بنشست و پدر را و خاله را با خود بر سرير بنشاند راست. چون ايشان بر سرير بنشستند و گفتند سرير به ميدان برده بودند و جمله اهل مصر از مردان و زنان حاضر بودند الى ما شاء اللّه . چون ايشان بر سرير بنشستند، جمله زنان و مردان اهل مصر در پيش ايشان به سجده آمدند و برادران در پيش سرير او بر پاى ايستاده بودند، به سجده شد. پدر و مادر چون چنان ديدند، ايشان نيز به سجده افتادند. يوسف عليه السلام گفت: اين تأويل آن خواب است كه من ديدم پيش از اين خداى تعالى درست كرد.
يعقوب عليه السلام گفت: اى يوسف! اينان كه اند كه تو را سجده كردند. گفت: اينان همه بندگان و پرستاران من اند. همه را بخريده ام به طعام در ايام قحط امروز از كرامت ديدار تو همه را آزاد كردم. ۲
يوسف عليه السلام عند آن حال گفت پدر را اين تأويل آن خواب است كه من پيش از آن ديدم. خداى (عزوجل) آن را درست كرد و با من احسان كرد، چون مرا از زندان بيرون آورد.
در خبر است كه چون يعقوب را با يوسف ملاقات افتاد. گفت: يا يوسف بگو برادران با تو چه كردند؟ گفت پدر را از من چه پرسى كه با من برادران چه كردند از من آن بپرس كه خداى با من چه كرد؟ گفت: چه كرد؟ گفت: با من نكويى كرد؛ چون مرا از زندان بيرون آورد و شما را از بيابان به نزديك من آورد، بعد از آنكه شيطان ميان من و برادرانم وحشت و فرقت افكند و دوستى تباه كرد.
* * *

1.روض الجنان، ج ۱۱، ص ۱۵۴.

2.همان، ص ۱۵۶.


تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
198

رسيدند، يوسف خواست تا سلام كند بر يعقوب سبق برده و گفت: سلام بر تو باد اى برنده اندوهان! ۱
* * *

در خبر است كه چون خبر منتشر شد به آمدن يعقوب و استقبال يوسف او را، زليخا پير شده بود و نابينا و درويش و از يوسف جدا مانده در غم يوسف. كسى را شفاعت كرد تا دست او گرفت و او را بر سر راه يوسف برد و بنشاند، هر گه كه كوكبه اى برآمدى، قايد او گفتى برخيز كه يوسف آمد. گفتى: نه اين يوسف است. گفتى: تو چه دانى؟ گفتى: من بوى او شناسم. تا چند فوج بگذشت، راست كه آن كوكبه پديد آمد كه يوسف در آن ميان بود، آواز داد كه بوى يوسف مى شنوم؛ مرا پيش بريد. پيش بردند. يوسف عليه السلام از دور بنگريد، زليخا را بشناخت. از روى حرمت اسب باز داشت و او را گفت: اى زليخا! چون است؟ گفت: چنين كه مى بينى. گفت: آن مالِت كجا شد؟ گفت: برفت و تلف شد. گفت: جمالت كجا شد؟ گفت: در فراق تو نيست شد. گفت: چشم را چه كردى؟ گفت: از گريه تباه شد. گفت: مُلك نماند و مال نماند و جمال نماند، آن معنى كه مى گفتى از محبت هيچ مانده؟ گفت: هر چه روز مى آيد زيادت است. آنگه گفت: سبحان آن خدايى كه به طاعت بندگان را پادشاه گرداند و به معصيت پادشاهان را بنده گرداند.
يوسف عليه السلام زليخا را گفت: چه خواهى و چه آرزو كنى؟ گفت: خداى را دعا كنى تا چشم به من باز دهد تا يك بارى جمال تو باز بينم. يوسف عليه السلام دعا كرد. خداى تعالى چشم و جمال و جوانى به او باز داد و او را به نكاح به زنى كرد و از او [دو] فرزند آمد نرينه.
* * *

1.روض الجنان، ج ۱۱، ص ۱۵۴.

  • نام منبع :
    تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
    سایر پدیدآورندگان :
    صحفي، سيّد مجتبي
    تعداد جلد :
    3
    ناشر :
    سازمان چاپ و نشر دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1384
    نوبت چاپ :
    اوّل
تعداد بازدید : 136820
صفحه از 592
پرینت  ارسال به