رسيدند، يوسف خواست تا سلام كند بر يعقوب سبق برده و گفت: سلام بر تو باد اى برنده اندوهان! ۱
* * *
در خبر است كه چون خبر منتشر شد به آمدن يعقوب و استقبال يوسف او را، زليخا پير شده بود و نابينا و درويش و از يوسف جدا مانده در غم يوسف. كسى را شفاعت كرد تا دست او گرفت و او را بر سر راه يوسف برد و بنشاند، هر گه كه كوكبه اى برآمدى، قايد او گفتى برخيز كه يوسف آمد. گفتى: نه اين يوسف است. گفتى: تو چه دانى؟ گفتى: من بوى او شناسم. تا چند فوج بگذشت، راست كه آن كوكبه پديد آمد كه يوسف در آن ميان بود، آواز داد كه بوى يوسف مى شنوم؛ مرا پيش بريد. پيش بردند. يوسف عليه السلام از دور بنگريد، زليخا را بشناخت. از روى حرمت اسب باز داشت و او را گفت: اى زليخا! چون است؟ گفت: چنين كه مى بينى. گفت: آن مالِت كجا شد؟ گفت: برفت و تلف شد. گفت: جمالت كجا شد؟ گفت: در فراق تو نيست شد. گفت: چشم را چه كردى؟ گفت: از گريه تباه شد. گفت: مُلك نماند و مال نماند و جمال نماند، آن معنى كه مى گفتى از محبت هيچ مانده؟ گفت: هر چه روز مى آيد زيادت است. آنگه گفت: سبحان آن خدايى كه به طاعت بندگان را پادشاه گرداند و به معصيت پادشاهان را بنده گرداند.
يوسف عليه السلام زليخا را گفت: چه خواهى و چه آرزو كنى؟ گفت: خداى را دعا كنى تا چشم به من باز دهد تا يك بارى جمال تو باز بينم. يوسف عليه السلام دعا كرد. خداى تعالى چشم و جمال و جوانى به او باز داد و او را به نكاح به زنى كرد و از او [دو] فرزند آمد نرينه.
* * *