ايستادند و فرزندان ديگر در قفاى ايشان ايستادند تا يعقوب دعا گفت و ايشان آمين كردند. اجابت نيامد تا بيست سال دعا كرد. صالح المرى گفت تا بيست سال برآمد دعاى ايشان را اجابت آمد و ايشان دلخوش شدند. و اين طرفى است از قصه يوسف كه به آيات متعلق است. ۱
وصيت يعقوب عليه السلام ۲
مرگ يعقوب
روايت كرده اند كه يعقوب را ۳ اجل نزديك رسيد. فرزندان ۴ به بالين ۵ آمدند. يعقوب يوسف را گفت: اى يوسف، تو دانى منزله ۶ خود در دل من؟ و من ۷ از براى تو چه غم و اندوه ديده ام و خداى تعالى آن غم بر من به سر آورد و به سرور بدل كرد و امروز روز فراق و جدايى من است از تو، و من با جوار رحمت خدا مى شوم و روح من با نزديك ارواح انبيا مى رود. پسرانت را آوريم ۸ و ميشا را حاضر كرد. يعقوب گفت: من شما را از جمله اسباط كردم، و اسباط فرزندان يعقوب بودند، يعنى من شما را با انك [آنكه] فرزند زاده اى ۹ به مثابه فرزند كردم، اِمّا در منزلت و اِمّا در ميراث.
آنگه گفت: يا يوسف! دستها بياور ۱۰ و بر پهلوهاى من نِه و مرا در بر گير كه من با پدرم هم ۱۱ چنين كرده ام، و پدرم اسحاق با پدرش ابراهيم همچنين كرد. يوسف