اسرائيلى به موسى نگريد، او را خشمناك ديد بر صورت ديرينه، [اسرائيلى] گمان برد از بُعد فهم و قلّت عقل كه، موسى آهنگ او دارد براى آنكه او را ملامت كرد به اول و زخم ديرينه ديده بود شتاب كرد و پيش از آنكه موسى دست به قبطى كند و او را دور كند، روى در موسى نهاد و گفت: يا موسى! مى خواهى تا مرا بكشى؛ چنان كه ديروز مردى را كشتى. تو نمى خواهى، الاّ آنكه جبّارى و قتّالى باشى در زمين به ناحق و نمى خواهى از مصلحان باشى.
چون اسرائيلى اين بگفت، موسى باز ماند و دست كوتاه كرد و انكار نكرد بر اسرائيلى در آنچه گفت و او را تكذيب نكرد و برفت ايشان را رها كرد و قبطى چون اين سخن بشنيد و اين حال بديد، بدانست كه آن مرد را موسى كشته است. قبطى بيامد و فرعون را خبر داد.
فرعون كسان فرستاد تا موسى را بگيرند. ايشان بيامدند. از [جمله] شيعه موسى خبر يافت، شتاب كرد و بدويد، موسى را خبر كرد. گفت: يا موسى! قوم مشورت مى كنند با يكديگر در كشتن تو، تو را بخواهند كشتن. برو كه من تو را نصيحت مى كنم.
آنگه در مشاوره به كار داشتند. موسى عليه السلام از آن مدينه بيرون رفت ترسناك، مترقب و منتظر آنان را كه در طلب او بودند پس و پيش نگران و پناه با خداى داد و گفت: بار خدايا! مرا از اين ظالمان برهان.
آنگه روى به جانب مدين نهاد تا از مملكت فرعون بيرون شود. چون روى نهاد به جانب مدين [و] راه را نمى دانست استهداى به خداى كرد و از او طلب هدايت كرد. گفت: همانا خداى من مرا راه راست نمايد. ۱