دور بود. گفت: دلو و رسن داريد؟ گفتند: نه. گفت: هيچ پاره آب داريد؟ گفتند: پاره آب براى خوردن درين قِربه هست. گفت: مرا دهيد. از ايشان بستد و در دهن گرفت و گرد دهن بر آورد و در چاه ريخت. آب تا سر چاه بر آمد. گوسفندان برفتند به پاى خود و آب باز خوردند و فربه شدند و پستانها پر شير كردند.
و روايت ديگر آن است كه ايشان دلو و رسن داشتند. از ايشان بستد و به كنار چاه آمد و به قوّه مردمان را دور كرد و آب كشيد و گوسفندان را آب داد و ايشان با خانه رفتند.
آنگه با سايه درختى آمد؛ خسته و مانده. گفت: بار خدايا! من محتاجم به خيرى كه تو بر من فرستى. مفسران گفتند: در اين وقت از خداى نان جوين خواست كه محتاج به آن بود. باقر عليه السلام و اللّه كه اين نگفت، الاّ آنكه او محتاج بود به نيم خرما.
چون ايشان به خانه رفتند پيش از وقت، پدر ايشان را گفت: چون است كه امروز پيش از آن وقت آمديد كه هر روز؟ مگر گوسفندان [را] آب نداديد؟ گفتند: داديم و قصه باز گفتند.
مفسران خلاف كردند در نام پدرشان. مجاهد و ضحاك و سُدّى و حسن گفتند: شعيب پيغامبر بود عليه السلام. گفت: چه مردى بود؟ گفتند: مردى صالح و رحيم بود. يكى از ايشان را گفت: برو و او را بخوان تا مزدش بدهيم. يكى از ايشان برخاست و بيامد. حق تعالى اين خصلت نيكو از او باز گفت كه مى آمد يكى يكى از اين دو خواهر شرمزده. گفتند: روى بسته و گفتند آستين بر روى گرفته آمد و گفت: پدرم تو را مى خواند تا مزدت بدهد به آن آب كه گوسفندان ما را دادى.
او برخاست و بر پى او مى رفت و اگر نه ضرورت بودى، نرفتى و گفتى من مزدى نمى خواهم و زن در پيش مى رفت و موسى بر اثر او. بادى بر آمد و جامه از اندام بيفشاند. او گفت با [يا] باز پس ايست تا من از پيش بروم. گفت: بس ره ندانى. گفت: هر گه كه من ره غلط كنم، سنگى از آن جانب كه راه است بينداز تا من از آن جانب