229
تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3

[چون] مرا شبانى مى فرمايى، مرا عصايى بايد تا بدان گوسفند رانم و سباع را از گوسفند باز دارم.
اهل اخبار و سير در آن عصا خلاف كردند. عكرمه گفت: آن عصا بود كه آدم عليه السلاماز بهشت آورد. چون آدم از دنيا برفت، جبرئيل عليه السلام عصاى او برگرفت. چون موسى عليه السلام از شعيب عليه السلام عصا خواست، جبرئيل بيامد و آن عصا به شعيب عليه السلامآورد و گفت: به موسى ده. دگر مفسران گفتند خلفاً عن سلف از پدر به فرزند رسيد تا به شعيب عليه السلام رسيد. شعيب به موسى داد. سدّى گفت: روزى فرشته آمد بر صورت مردى و آن عصا پيش او بنهاد. او دختر را گفت: برو و در آن خانه چند عصا نهاده است، يكى را بردار و او را ده. او برفت و آن عصا بر گرفت و بياورد تا به او دهد. چون شعيب بديد، گفت: اين رها كن و ديگرى بياور. باز پس برد و بينداخت و خواست تا ديگرى برگيرد. همان به دست او آمد، برون آورد. گفت: اين همان است. دگر باره باز پس برد، همان به دستش آمد. گفت: من قصد نمى كنم، جز اين چوب به دست من نمى آيد. او را ده. او را داد.
چون موسى برفت، شعيب پشيمان شد. گفت: اين عصا، روزى مردى به من داد، اگر آيد و باز خواهد روا نبود؛ اين وديعت است. بر خاست و از قفاى موسى برفت و گفت: اين عصا وديعت است با من ده و ديگرى بستان. موسى گفت: اين عصا به دست من نيك است و مرا دل نيايد كه اين از دست بدادن.
آنگه گفتند: ميان ما حاكمى بايد؛ اتفاق بكردند كه اول كسى كه بر آيد، او را حاكم كنند. حق تعالى فرشته اى را فرستاد بر صورت مردى. ايشان گفتند ميان ما حاكم باشى و قصه با او بگفتند. او گفت: حكم من آن است كه عصا به آن كس اولى تر باشد كه چون عصا بر زمين نهد و از زمين بردارد. فرشته عصا را بستد و بر زمين نهاد. گفت: برداريد. شعيب نتوانست. موسى عليه السلام از زمين برگرفت و بر دوش نهاد. حاكم گفت: تو راست اين عصا. موسى برفت و عصا با او بماند به حكم آن حاكم.


تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي ج3
228

بروم. چون موسى بر شعيب رفت و قصه خود با او گفت، شعيب او را بشارت داد و گفت مترس كه از دست ظالمان نجات يافتى؛ چون فرعون را بر اين زمين دستى و سلطانى نيست.
گفت يكى از ايشان يا پدر به مزد بستان اين مرد را كه بهتر كس است كه به مزد بستانى. مردى قوى و امين و او را وصف كرد به قوت و امانت. پدر گفت او را: از كجا دانى قوه و امانت او؟ گفت از آنجا دانم كه سنگى كه به جمعى بسيار بر نتواند گرفتن، او به تنها برداشت و بينداخت و امانت او از اينجا دانستم كه در ره كه مى رفت، مرا باز پس داشت تا در اندام من ننگرد. ۱
پس از اين شعيب عليه السلام گفت موسى را: من مى خواهم تا از اين دو دختر خود يكى را به تو دهم. او گفت: من چيزى ندارم تا به مهر او دهم. او گفت از تو چيزى نخواهم كه تو ندارى بر آنكه مرا مزدورى كنى هشت سال و آنچه اجرت آن باشد، مهر او كنى. اگر چنان كه ده سال تمام كنى، از نزديك تو باشد، يعنى واجب نيست. واجب صداق هشت سال است و اين زيادت دو سال، اگر كنى، از نزديك تو كرمى است و من نمى خواهم كه رنج بر تو نهم و ان شاء اللّه كه مرا از جمله صالحان و شايستگان و وفا كنندگان به عهد يابى.
و اين دختران را يكى صفوره نام بود و يكى را ليّا و آن دختر را كه صفوره نام بود، به موسى داد. بعضى دگر گفتند دختر مِهين را صفورا نام بود و كهين را صُفيرا.
موسى عليه السلام گفت: اين از ميان [من] و تو عهدى است كه از اين دو اجل هر كدام به سر بريم [بَرَم] عدوانى و حَرَجى نباشد [يعنى تو را] بر من تعدى نباشد و خداى بر اينكه ما گوييم حسيب و وكيل و گواه و حفيظ است.
بر اين جمله عهد كردند و عقد بستند و موسى قبول كرد. آنگه شعيب را گفت

1.روض الجنان، ج ۱۵، ص ۱۱۷ ـ ۱۱۹.

تعداد بازدید : 137421
صفحه از 592
پرینت  ارسال به