[چون] مرا شبانى مى فرمايى، مرا عصايى بايد تا بدان گوسفند رانم و سباع را از گوسفند باز دارم.
اهل اخبار و سير در آن عصا خلاف كردند. عكرمه گفت: آن عصا بود كه آدم عليه السلاماز بهشت آورد. چون آدم از دنيا برفت، جبرئيل عليه السلام عصاى او برگرفت. چون موسى عليه السلام از شعيب عليه السلام عصا خواست، جبرئيل بيامد و آن عصا به شعيب عليه السلامآورد و گفت: به موسى ده. دگر مفسران گفتند خلفاً عن سلف از پدر به فرزند رسيد تا به شعيب عليه السلام رسيد. شعيب به موسى داد. سدّى گفت: روزى فرشته آمد بر صورت مردى و آن عصا پيش او بنهاد. او دختر را گفت: برو و در آن خانه چند عصا نهاده است، يكى را بردار و او را ده. او برفت و آن عصا بر گرفت و بياورد تا به او دهد. چون شعيب بديد، گفت: اين رها كن و ديگرى بياور. باز پس برد و بينداخت و خواست تا ديگرى برگيرد. همان به دست او آمد، برون آورد. گفت: اين همان است. دگر باره باز پس برد، همان به دستش آمد. گفت: من قصد نمى كنم، جز اين چوب به دست من نمى آيد. او را ده. او را داد.
چون موسى برفت، شعيب پشيمان شد. گفت: اين عصا، روزى مردى به من داد، اگر آيد و باز خواهد روا نبود؛ اين وديعت است. بر خاست و از قفاى موسى برفت و گفت: اين عصا وديعت است با من ده و ديگرى بستان. موسى گفت: اين عصا به دست من نيك است و مرا دل نيايد كه اين از دست بدادن.
آنگه گفتند: ميان ما حاكمى بايد؛ اتفاق بكردند كه اول كسى كه بر آيد، او را حاكم كنند. حق تعالى فرشته اى را فرستاد بر صورت مردى. ايشان گفتند ميان ما حاكم باشى و قصه با او بگفتند. او گفت: حكم من آن است كه عصا به آن كس اولى تر باشد كه چون عصا بر زمين نهد و از زمين بردارد. فرشته عصا را بستد و بر زمين نهاد. گفت: برداريد. شعيب نتوانست. موسى عليه السلام از زمين برگرفت و بر دوش نهاد. حاكم گفت: تو راست اين عصا. موسى برفت و عصا با او بماند به حكم آن حاكم.