مى خورند. موسى عليه السلام عصا بر آب زد. گوسفندان از آن آب خوردند؛ هر بچه كه آوردند، ابلق بود. شعيب بدانست كه آن روزى است كه خداى تعالى به او داده جمله تسليم او كرد. ۱
مجاهد گفت: چون موسى عليه السلام اجل ده سال به سر برد، شعيب دختر به او [داد] و ده سال ديگر بر شعيب مقام كرد. بيست سال بَرِ او بماند. آنگه دستورى خواست تا با مصر شود. با زيارت مادر و خواهر. شعيب دستورى داد.
موسى برخاست و اهل خود بر گرفت با مال و گوسفندان و روى به مصر نهاد و ره راست رها كرد. احتراز از ملوك شام. و فصل زمستان بود و اهل او آبستن بود مُقرِب، و او تنها در بيابان مى رفت و ره ندانست. در راه كه مى رفت با كوه طور افتاد با جانب راست. شبى تاريك بود و سرماى سخت بود. زن را درد زادن گرفت و آتش از آتشزنه بيرون نيامد؛ چنان كه قصه او برفت. او نگاه كرد به جانب كوه طور. آتشى ديد. اهلش را گفت: درنگى كن كه من از دور آتش ديدم تا بروم و خبرى آرم با پاره آتشى.
چون موسى عليه السلام به آتش رسيد، ندا كردند او را از جانب راست وادى، در آن جاى از درخت. موسى را ندا كرد خداى تعالى به كلام خود، كلامى كه در درخت آفريد كه: من خداى جهانيانم و نيز ندا كرد كه: عصا بيفكن. موسى عصا بيفكند، مارى گشت. چون موسى عصا ديد مار گشته، مى جنبيد و مى رفت، پنداشتى مارى است خرد و سريع الحركه پشت بر كرده و روى به هزيمت نهاده و باز نايستاد. اى موسى! روى فراز كن و مترس كه تو از جمله ايمنانى. و دست در گريبان كن تا برون آيد سفيدى بى بدلى؛ يعنى بر برصى. چون تو دست سفيد از گريبان بيرون آرى، تو را خوفى پديد آيد؛ دست دگر باره با گريبان بر تا با حال خود شود، تا خوفت بشود. ۲