فرعون گفت: اين چه حديث است كه تو مى گويى و به جدّ مى گويى يا به هزل؟ گفت: هزل چه باشد، حقيقتى است و اين ساعت كه در آمد و بر در سراى بودم مرا گفتند: بگوى فرعون را كه ما رسولان خداييم به تو. راه ده ما [را] به خود.
فرعون چون اين بشنيد، بترسيد و گونه رويش بگشت و گفت: در آريد اينان را تا چه مردمانند. كس آمد و ايشان را در سراى برد. چون در آمدند و پيش فرعون بايستادند، فرعون روى به موسى كرد و گفت: تو كيستى؟ گفت: من پيغمبرى فرستاده خدايم به تو كه خداى جهانيان است. فرعون گفت: حقيقت مى گويى يا هزل؟ موسى عليه السلام گفت: سزاوار است كه بر خداى جز حق و راستى نگويم.
فرعون او را گفت: چه دليل و حجت دارى بر اينكه مى گويى؟ گفت: من از خداى حجتى آورده ام به شما؛ يعنى عصا و يَدِ بيضاء. [و] فرزندان يعقوب را كه به بندگى گرفته اى با من به بيت المقدس فرست.
وَهَب گفت: سبب استعناد فرعون بنى اسرائيل را آن بود كه فرعونِ موسى، فرعونِ يوسف بود. چون يوسف را وفات آمد و اسباط منقرض شدند و نسلِ فرعون و خويشان او بسيار شدند، بنى اسرائيل غلبه كردند و ايشان را به بندگى گرفتند. خداى تعالى ايشان را از دست فرعون به موسى برهانيد و از آن روز كه يوسف عليه السلامدر مصر شد تا آن روز كه موسى عليه السلام در مصر شد، چهار صد سال بود.
فرعون موسى را گفت: اگر آيتى آورده اى بيار، اگر راست مى گويى. موسى عصا از دست بيفكند.
وَهب گفت: چون فرعون موسى را گفت: بيار تا چه حجّت دارى، او عصا از دست بينداخت. در حال اژدهايى شد عظيم.
عبداللّه عباس و سدّى گفتند: اژدهاى بزرگ نرموى ناك و دهن باز كرده و يك زفر بر زير كوشك فرعون نهاده و دگر زفر بر بالاى كوشك. خواست تا كوشك را با هر كه دروست، فرو برد. آنگه آهنگ فرعون كرد، فرعون بگريخت و در خانه شد و او را