موسى عليه السلام به خوف از حد بگذشت و زبان بر گشاد با ايشان به تسبيح و گفت: بار خدايا! بنده ات را، پسر عمران را فراموش مكن و با خود رها مكن. بار خدايا! ندانم كه از اين ميدان جان به كناره برم يا نه. بار خدايا! اگر بروم، بسوزم و اگر بايستم، بميرم. رئيس فرشتگان گفت: يا موسى! صبر كن آن را كه خواستى همانا خوفت به غايت رسيد و دلت را قرار نماند.
آنگه حق تعالى فرشتگان آسمان هفتم را گفت: حجاب برداريد و اندكى از نور عرش من به موسى نماييد. ايشان حجاب برداشتند و آن نور عرش ماشاءاللّه به موسى نمودند. چون بر كوه تافت، كوه پاره پاره شد و خاك گشت و هر سنگى و درختى كه پيرامن او بود، پست گشت از عظمت آن اندكى نور عرش. و موسى عليه السلامبيفتاد و بيهوش شد. پنداشتى كه روح ندارد و فرشتگان آواز به تسبيح و تهليل بلند كردند و حق تعالى آن سنگى كه موسى بر آن بود، برداشت و بلند كرد تا موسى سوخته نشود، و صاعقه آمد از آسمان آتشى عظيم و آن هفتاد كس را كه اين خواسته بودند، بسوخت و خداى تعالى موسى را به لطف و رحمت دريافت. چون با هوش آمد، گفت: بار خدايا! توبه كردم و ايمان از سر گرفتم و بدانستم كه كس تو را نبيند و هر كه نور تو بيند و فرشتگان دلش در بر نماند، چه بزرگوارى تو و چه بزرگانند فرشتگان تو. اَنْتَ رَبُّ الاَرباب و اِله الآلِهَة و مَلِك المُلوك. لا يَعْدِلُكَ شيءٌ ولا يَقُومُ لَكَ شَيءٌ رَبِّ تُبْتُ اِلَيْكَ الْحَمدُ للّه لا شَريكَ لَكَ رَبُّ العالَمين. ۱ موسى بيهوش بيفتاد از اهوال و كوه بر جاى نماند تا سفيان گفت: جعله دَكّاً. حق تعالى كوه پاره پاره كرد و از جاى برداشت و در دريا انداخت هنوز فرو مى شود تا به روز قيامت خواهد شد و آن جماعت مقترحان به صاعقه بسوختند. ۲
چون موسى عليه السلام بيهوش بيفتاد آن فرشتگان آسمانها گفتند: ما لاِبنِ عِمرانَ